امروز جمعه 02 آذر 1403
بر اساس ماده 23 قانون حمایت حقوق مولفان، کلیه آثار ارائه شده در سایت با مجوز از صاحب امتیاز اثر می باشد. تمام کالاها و خدمات این سایت بدون احتساب مالیات می باشد.
تالیف جورج ریتزر، ترجمه محسن ثلاثی
فصل یکم
گرچه افکار جامعه شناسی را تا تاریخ اولیه بشر میتوان ردیابی کرد، اما جامعه شناسی به عنوان یک رشته علمی متمایز، عمری چندان بیشتر از یک قرن ندارد.
نظریه جامعه شناسی نظام دامن گستردهای از افکار است که با مهمترین قضایای مربوط به زندگی اجتماعی سروکار دارد.
برابر با تعریف رسمی، نظریه به یک رشته قضایای مرتبطی اطلاق میشود که زمینه را برای تنظیم دانش و تبیین و پیشبینی زندگی اجتماعی و ایجاد فرضیه های تحقیقی نوین فراهم میسازند.
همه حوزه های فکری عمیقاً تحت تاثیر زمینههای اجتماعیشان شکل گرفتهاند. این امر بویژه در مورد جامعه شناسی صدق دارد که نه تنها از همین زمینه برخاسته بلکه خود همین زمینه اجتماعی موضوع بررسی بنیادی آن را تشکیل میدهد.
یک رشته طولانی از انقلابهای سیاسی که به دنبال انقلاب فرانسه در 1789 پدیدار شده و در سراسر سده نوزدهم ادامه داشتند را باید به عنوان مهمترین عامل در پیدایش نظریهپردازی جامعه شناختی به شمار آورد. آنچه که توجه نخستین نظریهپردازان جامعه شناختی را به خود جلب کرد، نه پیامدهای مثبت بلکه نتایج منفی این دگرگونیها بوده آنها درصدد یافتن پایههای نوین نظم در جوامعی شده بودند که بر اثر انقلابهای سیاسی سدههای هجدهم و نوزدهم دستخوش آشوب گشته است.
انقلاب صنعتی که در سده نوزدهم و نخستین سالهای سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را در نوردیده بود، دست کم به اندازه انقلابهای سیاسی در شکل بخشیدن به نظریه جامعه شناسی اهمیت داشت. انقلاب صنعتی یک رویداد واحد نبود بلکه تحولات همبسته گوناگونی را در بر میگرفت که سرانجام جهان غربی را از یک نظام غالباً کشاورزی به یک نظام کاملاً صنعتی دگرگون ساختهاند. آرمان این نظام اقتصادی بازار آزاد بود. این نظام صنعتی وسرمایهداری واکنشهایی را نیز به دنبال داشت که به جنبشهای کارگری و نیز جنبشهای گوناگون تندرو دیگری انجامید که هدفشان سرنگونی نظام سرمایه داری بود.
یک رشته دگرگونی را که هدفش تصحیح زیادهرویهای نظام صنعتی و سرمایهداری است، میتوان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد.
نظریه جامعه شناسی به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی بطور عام ساخته و پرداخته شد.
ماهیت زندگی شهری وسایل آن توجه بسیاری از جامعه شناسان اولیه، بویژه وبر و گئورک زیمل را به خود جلب کرد. در واقع، شاخص نخستین مکتب عمده جامعه شناسی آمریکایی، یعنی مکتب شیکاگو، بیشتر نگرانی درباره زندگی شهری و علاقه به این امر بود که از شهر شیکاگو به عنوان آزمایشگاهی برای بررسی شهرگرایی و مسایل آن استفاده شود.
جامعه شناسان (به ویژه کنت و دورکیم) از همان آغاز به علم میاندیشیدند و بسیاری از آنها میخواستند جامعه شناختی را با الگوی علوم موفق فیزیکی و زیست شناختی تطبیق دهند. اما دیری نگذشت که میان آنهایی که الگوی علمی را از جان و دل پذیرفته و کسانی (مانند وبر) که تصور میکردند ویژگیهای متمایز زندگی اجتماعی اقتباس کامل الگوی علمی را در جامعه شناسی دشوار و نابخردانه میسازد، بحث داغی در گرفت.
جنبشهای رادیکال دهه 1960 و نخستین سالهای 1970، نظریه مارکسیستی و نظریههای رادیکال را در ایالات متحده و بسیاری از جوامع دیگر دوباره مطرح کرد.
روشناندیشی دوره تحول فکری و دگرگونی چشمگیر در اندیشه فلسفی بود. برجستهترین اندیشمندان وابسته به این جنبش، فیلسوفان فرانسوی، منتسیو و روسو بودند. اما تاثیر روشناندیشی در نظریه جامعه شناسی، بیشتر غیرمستقیم و منفی بود تا مستقیم و مثبت.
- اندیشمندان وابسته به روشناندیشی از همه بیشتر تحت تاثیر دو جریان فکری بودند که عبارتند از فسلفه و علم سده هفدهم.
- اندیشمندان جنبش روشناندیشی، دستکم به گونه جزیی نه تنها میخواستند افکارشان را از جهان واقعی استخراج کنند بلکه در ضمن خواستار آن بودند که افکارشان برای جهان اجتماعی بویژه در تحلیل انتقادی این جهان سودمند افتد.
اندیشمندان روشناندیش همین که کارکرد جهان اجتماعی را در مییافتند، هدفی عملی را نیز در سر میپرواندند که آن همانا ایجاد یک جهان بهتر و خردمندانه تر است.
جامعه شناسی بطور عام و جامعه شناسی فرانسوی به گونه خاص، از همان آغاز آمیزه دشخواری از افکار روشناندیشی و ضدروشناندیشی بود.
افراطیترین صورت مخالفت با افکار روشناندیشی، فلسفه کاتولیکی ضدانقلابی فرانسه بود که با افکار لویی دوبونالد و ژوزف دومیستر مشخص میشود.
محافظه کاران بر نظم اجتماعی تاکید مینهادند، همان تاکیدی که همچنان یکی از موضوعهای اصلی بخش عمدهای از نظریه جامعه شناسی به شمار میآید.
زایتلن ده قضیه عمده را بر میشمارد که به نظر او از واکنش محافظهکارانه سرچشمه میگیرند و دستکم در آغاز جامعه شناسی فرانسوی مبنای تحول آن را فراهم کردند این قضایا عبارتند از:
1- در حالی که اندیشمندان روشناندیش بر فرد تاکید میگذاشتند، واکنش محافظهکاران به یک نوع علاقه عمده جامعه شناختی و تاکید بر جامعه و دیگر پدیدههای وسیع اجتماعی منجر شده بود. به نظر آنها جامعه چیزی بیشتر از صرف مجموعهای از افراد است. آنها جامعه را دارای وجودی از آن خویش میدانستند که قوانین تحولی خاص خود و ریشههای عمیقی در گذشته دارد.
2- جامعه به نظر آنها مهمترین واحد تحلیلی و بسی مهمتر از فرد است. این جامعه است که فرد را از طریق فراگرد اجتماعی شدن ایجاد میکند.
3- از دیدگاه آنها، فرد حتی به عنوان بنیادترین عنصر سازنده جامعه نقشی ندارد. جامعه از بخشهای سازندهای چون نقشها، مقامها، رابطهها، ساختارها و نهادها ساخته شده است. افراد تنها این واحدها را در درون جامعه پر میسازند و کار بیشتری از آنها بر نمیآید.
4- به نظر آنها بخشهای جامعه با یکدیگر ارتباط و وابستگی متقابل دارند. در اقع همین ارتباط متقابل را بنیاد اصلی جامعه میانگاشتند. همین دیدگاه آنها را به یک جهت گیری سیاسی محافظهکارانه کشانده بود، از آنجا که بخشهای اجتماعی را دارای ارتباط متقلابل میدانستند، به این نتیجه رسیده بودند که دست درازی به یک بخش به تضعیف بخشهای دیگر میانجامد و سرانجام کل جامعه را دستخوش نابسامانی میکند. این به آن معنا است که هرگونه دگرگونی در نظام اجتماعی باید با بیشترین احتیاط انجام گیرد.
5- آنها دگرگونی را نه تنها برای جامعه و عناصر سازندهاش بلکه برای افراد جامعه نیز یک نوع تهدید به شمار میآوردند. به نظر آنها، عناصر گوناگون سازنده جامعه نیازهای مردم را برآورده میسازند. اگر نهادهای اجتماعی دستخوش از هم گسیختگی شوند، مردم احتمالاً آسیب خواهند دید و لطمه دیدن آنها نیز احتمالاً نابسامانی اجتماعی به بار خواهد آورد.
6- گرایش عمومی محافظه کاران این بود که عناصر بزرگ سازنده جامعه را هم برای جامعه و هم برای افراد جامعه مفید میدانستند. در نتیجه کمتر علاقهای به دیدن پیامدهای منفی ساختارها و نهادهای اجتماعی موجود در خود نشان میدادند.
7- واحدهای کوچکتری همچون خانواده، محله، گروههای مذهبی و شغلی را نیز برای جامعه و افرادش اساسی میدانستند. به نظر آنها همین واحدها هستند که محیطهای صمیمانه و رودررو را که مردم برای بقاء در جوامع نوین به آنها نیاز دارند، فراهم میکنند.
8- محافظهکاران گرایش به این داشتند که دگرگونیهای نوین اجتماعی چون صنعتی شدن، شهرگرایی و دیوانسالاری را دارای پیامدهای مختلکننده بدانند. آنها با ترس و نگرانی این دگرگونیها را مینگریستند و پیوسته به راههای مقابله با پیامدهای مخرب این دگرگونیها میاندیشیدند.
9- در حالی که بیشتر این دگرگونیهای مورد هراس آنها در جهت ایجاد جامعه ای معقولتر عمل میکردند، واکنش محافظهکارانه به تاکید بر اهمیت عوامل غیرتعقلی در زندگی همچون مناسک و تشریفات منجر شده بود.
10- محافظهکاران از وجود یک نظام سلسله مراتبی در جامعه پشتیبانی میکردند. به نظر آنها وجود یک نوع نظام رتبهبندی شده منزلت و پاداش برای جامعه اهمیت دارد.
جالبترین جنبه کار سنسیمون این است که او هم در تحول نظریه جامعه شناسی اهمیت دارد و هم در نظریه مارکسیستی. سنسیمون به دنبال حفظ وضع موجود جامعه و یک اثباتگرا بود (محافظهکار) و از سوی دیگر نیاز به اصلاحات سوسیالیستی بویژه برنامهریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد.
اصطلاح جامعه شناسی را نخستین بار اگوست کنت بکار برد.
کنت فیزیکی اجتماعی، یا آنچه که بعد جامعه شناسی خواند را برای مبارزه با فلسفههای منفی و هرج ومرجی که به نظر او جامعه فرانسوی را فراگرفته بود، ساخته و پرداخته کرد.
به عقیده کنت، نه تنها جهان، بلکه گروهها، جوامع، علوم، افراد و حتی اذهان از سه مرحله فکری گذشتهاند: نخستین مرحله، مرحله الهیاتی است که جهان تا سال 1300 میلادی در آن به سر میبرد. مرحله دوم مرحله مابعدطبیعی است که تقریباً از 1300 تا 1800 میلادی را در بر میگیرد. سرانجام در سال 1800 جهان وارد مرحله اثباتگرایی شد که شاخص آن اعتقاد به علم است.
کنت در نظریه جهانیاش بر عوامل فکری تاکید داشت. در واقع او بر این نظر بود که نابسامانی فکری علت نابسامانی اجتماعی است. جامعه شناسی فرارسیدن اثباتگرایی را تسریع میکند و از این رهگذر به جهان اجتماعی سامان میبخشد.
جامعه شناسی کنت بر فرد تاکید ندارد بلکه پدیدههای بزرگتری همچون خانواده را به عنوان واحد بنیادی تحلیل خود در نظر میگیرد. او همچنین استدلال میکرد که باید هم به ساختار اجتماعی و هم به دگرگونی اجتماعی توجه داشت.
با دورکیم جامعه شناسی مشروعیت دانشگاهی کسب کرد و آثارش در تحول جامعه شناسی بطور عام و نظریه جامعه شناسی بطور خاص، سرانجام نقش مسلطی را ایفاء کردند. دورکیم از نظر سیاسی لیبرال بود ولی از نظر فکری موضع محافظهکارانهای را اتخاذ کرده بود.
نظر دورکیم این بود که نابسامانیهای اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و میتوان آنها را با اصلاحات اجتماعی کاهش داد. در حالی که مارکس مسایل جهان نوین را ذاتی جامعه جدید میانگاشت، دورکیم چنین عقیدهای نداشت.
دورکیم در کتاب «قواعد روش جامعه شناسی» استدلال کرد که وظیفه ویژه جامعه شناسی بررسی واقعیتهای اجتماعی است. او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی میانگاشت که بیرون از افراد قرار دارند و برای آنها الزام آورند.
دورکیم دیدگاه مشخصی را برای جامعه شناسی تعیین کرد و کوشیده طی یک بررسی علمی درباره خودکشی، سودمند بودن این رشته را اثبات کند.
دورکیم در تاب قواعد روش جامعهشناسی دو نوع واقعیت اجتماعی مادی و غیرمادی را از هم متمایز کرد. او گرچه در آثارش به هر دو نوع واقعیتها پرداخت ولی تاکید اصلیش بر واقعیتهای اجتماعی غیرمادی (مانند فرهنگ ونهادهای اجتماعی) بود تا واقعیتهای اجتماعی مادی (مانند دیوانسالاری و قوانین). همین علاقه به واقعیتهای اجتماعی غیرمادی، در همان نخستین کار عمدهاش، تقسیم کار در جامعه آشکار بود. تاکید دورکیم در این اثر بر تحلیل تطبیقی آن عاملی بود که جامعه انسانی را از ابتدایی گرفته تا جدید گرد هم میآورد. او به این نتیجه رسیده بود که جوامع ابتدایی بیشتر در اصل با واقعیتهای اجتماعی غیرمادی و به ویژه با یک اخلاق مشترک نیرومند و یا آنچه که خودش «وجدان جمعی» قوی مینامید، پیوند میخورند. اما به خاظر پیچیدگیهای جامعه نوین، قدرت وجدانجمعی در این گونه جوامع کاهش یافته است. عامل اصلی پیوند در جهان نوین، تقسیم کار پیچیده است که انسانها را با یک نوع وابستگی متقابل به یکدیگر پیوند میدهند.
دورکیم در عمدهترین کتابش «صورتهای ابتدایی زندگی مذهبی» بر مذهب به عنوان صورتنمایی واقعیت اجتماعی غیرمادی تاکید ورزید. او به این نتیجه رسید که سرچشمه دین خود جامعه است. دین همان شیوهای است که جامعه از طریق آن خودش را بصورت یک واقعیت اجتماعی غیرمادی متجلی میسازد.
در 1898 دورکیم مجله ای پژوهشی مختص جامعه شناسی به عنوان «سالنامه جامعه شناسی» را بنیان نهاد.
مارکس هم تحت تاثیر افکار هگل و هم تحت تاثیر نفوذ تجدیدنظرهای فوئرباخ بود اما این دو فلسفه را به شیوه نو و هوشمندانهای ترکیب کرد و بسط داد.
دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم تصویری از جهان است. از یک سوی، نوعی تفکر است که بر اهمیت فراگردها، روابط، پویاییها، کشمکشها و تعارضها تاکید میورزد و یک شیوه تفکر پویا به شمار میآید نه ایستا. از سوی دیگر دیالکتیک نظری است که میگوید جهان نه از ساختارهای ایستا، بلکه از فراگردها، روابط، پویاییها، کشمکشها و تعارضها ساخته شده است.
لودویک فوئرباخ پل مهمی میان هگل و مارکس بود. او به عنوان یک هگلی جوان بخاطر بسیاری از دیدگاهها از جمله تاکید بیش از اندازه هگل بر آگاهی و روح جامعه، به او انتقاد داشت. پذیرش یک فلسفه مادیاندیشانه، فوئرباخ را به این نتیجه رساند که باید از ایدهآلیسم ذهنی هگل دست برداشت و به جای تاکید بر افکار، به واقعیت مادی انسانهای واقعی پرداخت.
مارکس چنین استدلال میکرد که مسایل زندگی نوین را میتوان در خاستگاههای واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایهداری جستجو کرد و راهحلهای آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بوسیله عمل دستجمعی گروههای وسیع مردم میتوان یافت. در حالی که هگل جهان را بر روی سرش نهاده بود، مارکس دیالکتیکش را بر پایهای کاملاً مادی استوار کرد.
مارکس دو عنصر این دو اندیشمند را که خود آنها را مهمترین عناصر فکریشان تلقی میکرد، اقتباس نمود، دیالکتیک هگل و مادیاندیشی فوئر باخ. او این دو عنصر فکری را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسمدیالکتیکی است، ادغام کرد. این جهتگیری بر روابط دیالکتیکی در چهارچوب جهان مادی تاکید میورزد.
ویژگی نظریه جامعه شناسی بویژه در آمریکا، یا دشمنی با نظریه مارکسیستی بود و یا نادیده گرفتن آن.
در حالی که جامعه شناسان نخستین در برابر نابسامانیهای ناشی از روشناندیشی، انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی واکنش نشان میدادند مارکس از این نابسامانیها و یا هرگونه نابسامانی هراسان نمیشد. در عوض آنچه که از همه بیشتر مورد توجه و نگرانی مارکس بود، سرکوبگری نظام سرمایهداری بود که انقلاب صنعتی آن را به ارمغان آورده بود. مارکس میخواست نظریهای را بپروراند که این سرکوبگری را تبیین کند و به واژگونی این نظام یاری رساند. امر مورد علاقه مارکس انقلاب بود که در نقطه مقابل تعلق محافظهکارانه به اصلاحات و دگرگونیهای منظم قرار دارد.
بیشتر نظریهپردازان محافظهکار سخت تحت تاثیر فلسفه ایمانوئل کانت بودند. این امر یکی از عواملی بود که آنها را به تفکر خطی و علت و معلولی کشانده بود. اما مارکس بسیار تحت تاثیر هگل و منطق دیالکتیکی بود.
در جامعه سرمایهداری، انسانها به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، بصورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایهداران تولید میکنند. مارکس از نظر فکری بسیار نگران ساختارهای سرمایهداری و تاثیر سرکوبگرانه آن بر کنشگران انسانی بود و از جهت سیاسی به آزادسازی مردم از یوغ ساختارهای سرکوبگر سرمایهداری علاقه پیدا کرده بود.
مارکس معتقد بود که تعارضها وکشمکشهای درونی سرمایهداری از جهت دیالکتیکی به فروریختگی نهایی آن خواهد انجامید، اما بر این تصور نبود که این فراگرد گریزناپذیر است. مردم باید در موقع مقتضی و با شیوههای مناسب برای تحقق سوسیالیسم دست بعمل بزنند. سرمایهداران برای جلوگیری از فرا رسیدن سوسیالیسم منابع فراوانی در اختیار دارند، ولی عمل هماهنگ یک طبقه خودآگاه به نام پرولتاریا، بر همه این منابع فایق خواهد آمد.
سوسیالیسم به اساسیترین شکل آن، جامعه ای است که در آن، انسانها نخستین بار میتوانند به تصویر آرمانی مارکس از تولیدگری نزدیک شوند. انسانها به یاری تکنولوژیکی نوین میتوانند هماهنگ با طبیعت و انسانها دیگر هر آنچه را برای زنده ماندن نیاز دارند خلق کنند. به بیان دیگر، در یک جامعه سوسیالیستی انسانها دیگر از خود بیگانه نیستند.
- وبر، مارکس و مارکسیستهای روزگار خود را جبرگرایانی اقتصادی میانگاشت که نظریههای، علتی درباره زندگی اجتماعی ارائه میدادند.
وبر به جای آنکه افکار را صرفاً بازتابهای عوامل اقتصادی بینگارد، آنها را به سان نیروهای خودمختاری در نظر میگرفت که میتوانند بر جهان اقتصادی عمیقاً تاثیر بگذارند.
وبر بیش از آنکه خواسته باشد با مارکس مخالفت کند درصدد تکمیل چشمانداز نظریش بود. از این دیدگاه، وبر بیشتر در چهارچوب سنت مارکیسیتی در نظر گرفته میشود تا در مخالفت با آن. او میخواست نشان دهد همچنان که عوامل مادی بر افکار تاثیر میگذارند، افکار نیز بر ساختارهای مادی تاثیرگذارند. این نظر بیشتر در نظریه قشربندی اجتماعی به خوبی نمایان میشود.
- مارکس در کارهایش درباره قشربندی، بر طبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تاکید داشت در حالی که وبر علاوه بر اهمیت این عوامل بر ابعاد دیگری همچون حیثیت اجتماعی (منزلت و قدرت) تاکید نموده است.
وبر تحت تاثیر کانت، نیچه و مارکس بود.
وبر نظریههایش را در چهارچوب یک رشته بررسیهای تاریخی تطبیقی از غرب، چین، هند و بسیاری از نقاط دیگر جهان ساخته و پرداخته کرد. او طی این بررسیها درصدد آن بود تا عواملی که رشد عقلانیت را تسریع یا جلوگیری میکنند، نشان دهد. وبر دیوانسالاری را نمونه عالی عقلانیت میدانست.
وبر سه نوع نظام اقتدار را از هم متمایز میکند، اقتدار سنتی، اقتدار فرهمندانه و اقتدار عقلانیقانونی.
دلایل پذیرش وبر بیش از مارکس در جامعه شناسی:
1- وبر از لحاظ سیاسی لیبرال و از نظر تغییرات اجتماعی محافظهکار بود و برعکس مارکس، به انقلاب نظر نداشت و معتقد به اصلاحات بود.
2- نحوه داوریهای وبر علمی و دانشگاهی بود در صورتی که مارکس بصورت جدلی و جانبدارانه وارد مباحث میشد.
3- سنت فلسفی وبر (کانتی) پذیرفته شدهتر از سنت فکری مارکس (هگلی) بود.
4- رهیافت وبر از جهان همه جانبهتر از رهیافت تکبعدی اقتصادی مارکس بود.
5- وبر در دهههای اول قرن بیستم به جامعه آمریکا معرفی شد (توسط تالکوت پارسونز) ولی مارکس تا دهه 60 نقش مثبتی در جامعه شناسی آمریکا نداشت.
افکار زیمل بیشتر برای آن در شیکاگو نفوذ پیدا کرده بود که دو تن از برجستهترین چهرههای نخستین سالهای شکلگیری مکتب شیکاگو، البیون اسمال و رابرت پارک، در اواخر سده نوزدهم از محضر زیمل در برلین فیض برده بودند. آنها در رساندن افکار زیمل به دانشجویان و هیات علمی شیکاگو، ترجمه برخی از آثارش و جلب توجه قشر وسیعی از آمریکائیان به زیمل، وسیله بسیار موثری بودند.
در حالی که وبر و مارکس بیشتر به قضایای پهندامنهای چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایهداری پرداختند، زیمل بیشتر از همه به خاطر کارش در زمینه قضایای تنگدامنهتری همچون کنش و کنشمتقابل فردی شناخته شده است.
زیمل اساساً شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعه شناسی میدانست.
به تصور زیمل، در جهان نوین، فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازندهاش (از جمله اقتصاد پولی) گسترش مییابد و با گسترش آن اهمیت فرد کاهش مییابد. به بیانی کلیتر، باید گفت زیمل تصور میکرد که گسترش فرهنگ وسیعتر در جهان نوین، به کاهش فزاینده اهمیت افراد خواهد انجامید.
فیلیپ ابرامز مدعی است که جامعه شناسی بریتانیایی با سه مبنای غالباً متعرض در سده نوزدهم شکل گرفت: اقتصاد سیاسی، بهبودخواهی و تکامل اجتماعی.
در حالی که مارس، وبر، دورکیم و کنت به ساختارهای جامعه به عنوان واقعیتهای بنیادی نظر داشتند، اندیشمندان بریتانیایی بیشتر بر افراد که سازنده این ساختار هستند، تاکید داشتند.
ویژگیهای جامعه شناسی بریتانیایی:
1- آمارگرا بودن
2- فردگرا بودن
3- بهبودخواه بودن یا اصلاحطلب بودن
اسپنسر چه از جهت مثبت و چه از نظر منفی، شخصیت حاکم بر نظریه جامعه شناسی بریتانیایی بویژه نظریه تکاملی بود.
اسپنسر احساس میکرد که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و به جز نقش انفعالی پاسداری از مردم کارکرد دیگری را نباید بر عهده گیرد. این به آن معنا است که اسپنسر بر خلاف کنت به اصلاحات اجتماعی علاقهای نداشت و خواستار آن بود که زندگی اجتماعی بدون هرگونه نظارت خارجی آزادانه تکامل یابد. این نظر اسپنسر را به عنوان یک داروینیست اجتماعی مطرح کرد. او این نظر را پذیرفته بود که نهادهای اجتماعی نیز مانند گیاهان وجانواران خودشان را با محیط اجتماعیشان به گونه مثبت و پیشرفتآمیزی تطبیق میدهند. اسپنسر این نظر داروین را نیز پذیرفته بود که فراگردی از انتخاب طبیعی و «بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است».
رابرت با نشان دادن این امر که اسپنسر در واقع چهار نظریه متفاوت و گهگاه متداخل از تکامل اجتماعی داشت خدمت سودمندی به جامعه شناسی انجام داده است. این چهار نظریه عبارتند از:
1- اسپنسر در نخستین نظریه تکاملیش استدلال میکرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است این جامعه آینده میبایست بر دوستی، نوعدوستی، تخصص کامل، بهادادن به دستاوردهای به جای ویژگیهای مادرزادی و به ویژه همکاری داوطلبانه میان افراد بسیار منضبط استوار باشد. یک چنین جامعه ای میبایست با روابط قراردادی و اختیاری از این مهمتر، با یک اخلاق مشترک نیرومند، انسجام یابد. گرچه قیود هنجاربخش از بیرون برای این جامعه هنوز ضرورت دارد، اما نقش دولت باید محدود به تعیین این امر باشد که مردم چکار نباید بکنند و نه اینکه حکم کند که آنها چکار باید بکنند. این گونه جوامع نوین و صنعتی کمتر از جوامع ما قبل آنها، جنگطلب خواهند بود.
2- در نظریه دوم اسپنسر جامعه در جهت تمایز هر چه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت میکند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده میسازند. جوامع نوین ساختارهای بیش از پیش متمایزی را میپرورانند تا از این پس مسائل کارکردی چون تولید مثل، تولید، مبادله، ارتباطات، تعیین نقش و مقام ونظارت بر رفتار افراد برآیند.
3- در نظریه سوم، اسپنسر نیز مانند آنچه که دورکیم بعد انجام داد تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزاینده برابر انگاشت، اسپنسر اساساً چنین استدلال میکرد که رشد فزاینده جمعیت، تمایز اجتماعی روزافزون را ضروری میسازد.
4- سرانجام اینکه اسپنسر یک نوع الگوی تکامل اجتماعی را بر مبنای الگوی تکامل زیستشناختی پذیرفت. او اولین بار واژه «بقای اصلح» را به کار برد. او معتقد بود که جوامع صالحتر باقی میمانند. عوامل گوناگونی در احتمال موفقیت یک جامعه دخیلند: حجم جامعه، سطح باروری، کارآیی، ارتباطات، میزان نظارت اجتماعی بر منابع، سازمان نظامی و نظایر آن.
زایتلن استدلال میکند که پارتو افکار عمدهاش را در جهت طرد مارکس ساخته و پرداخته کرد. در اقع پارتو نه تنها مارکس بلکه بخش عمدهای از فلسفه روشناندیشی را نیز رد کرد.
پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی مطرح میکند و میگوید جامعه به ناگزیر تحت چیرگی گروه کوچکی از نخبگان است که بر مبنای نوعی مصلحت شخصی روشنگرانه عمل میکنند.
به جای نظریه های خطی مارکس، کنت، اسپنسر و دیگران در آثار پارتو با نظریهای چرخهای در زمینه دگرگونی اجتماعی سروکار پیدا میکنیم.
مارکسیستهای هگلی از فرو کاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را ندیده گیرد، اکراه داشتند. مهمترین هوادار این دیدگاه گئورک لوکاچ نویسنده کتاب «طبقه و آگاهی طبقاتی» بود. لوکاچ در اوایل قرن بیستم آغاز به ایجاد پیوند بین مارکسیسم و جامعه شناسی به ویژه نظریههای وبر و زیمل نمود. این پیوند به زودی با رشد نظریه انتقادی در دههای 1920 و 1930 تسریع شد.
پرسشها و پاسخهای فصل یکم:
1-چرا افکار و نظریه های جامعه شناسان قدیمی مانند دورکیم و ماکس وبر هنوز تازگیشان را از دست ندادهاند؟
برای آنها بسیاری از نظریه و افکار جامعه شناسی امروزی با الهام و تحت تاثیر اندیشههای آنها شکل گرفتهاند و فهم درست و دقیق نظریههای امروزی بدون ارجاع به نظریههای بنیانگذاران جامعه شناسی امکانپذیر نیست.
2- آیا فیلسوفان یونانی مانند ارسطو و افلاطون را با وجود پرداختن آنها به مسائل اجتماعی میتوان جامعه شناس به شمار آورد؟
خیر، زیرا درست است که آنها به مسائل اجتماعی نیز میپرداختند اما قضایای اجتماعی را تنها به عنوان بخشی از فلسفه مابعدطبیعیشان در نظر میگرفتند و به واقعیتهای اجتماعی به عنوان یک موضوع مستقل تحقیقی و یک رشته علمی جداگانه نمیپرداختند و در ضمن بیشتر خودشان را فیلسوف میانگاشتند تا جامعه شناس و دیگران هم آنها را جامعه شناس ندانستهاند.
3-آیا بنیانگذاران جامعه شناسی بیشتر به پیامدهای مثبت انقلابهای سیاسی توجه داشتند یا پیامدهای منفی این انقلابها؟
توجه جامعه شناسان اولیهای مانند دورکیم و کنت بیشتر به پیامدهای منفی انقلابهای سیاسی و اجتماعی بود و از فروریختگیهای اجتماعی ناشی از این انقلابها وحشت کرده بودند و در واقع، نظریههایشان واکنشی بود در برابر اوضاع به هم ریخته این انقلابها و هدفشان نیز بازگرداندن نظم و ثبات سیاسی به جوامع عصرشان بود.
4-چرا ابن خلدون یک جامعه شناس به شمار میآید؟
زیرا او به تحقیق علمی علاقمند بود و در جستجوی علل پدیدههای اجتماعی بود و به نهادهای گوناگون سیاسی و اجتماعی و روابط متقابل آنها توجه ویژهای نشان میداد و در ضمن از مقایسه جوامع ابتدایی با جوامع پیشرفتهتر نیز دریغ نداشت. بررسی تطبیقی و علّی در زمینه مقایسه ساختارهای جوامع عشیرهای و قبیلهای با جوامع متمدن و شهری، یکی از نخستین و تحقیقیترین کارها در پژوهش جامعه شناسی به شمار میآید.
5-آیا جامعه شناسی بیشتر در واکنش مثبت به سوسیالیسم و اندیشههای مارکس تحول یافت یا در واکنش منفی؟
بنیانگذاران جامعه شناسی مانند دورکیم، کنت و وبر، تقریباً همگی از سوسیالیسم و هرگونه دگرگونی شدید اجتماعی هراسان بودند و نظریه جامعه شناسی که در واقع با افکار این جامعه شناسان و جامعه شناسان بعدی تحول یافته است، به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی به طور عام ساخته و پرداخته شد.
6-مکتب شیکاگو در پاسخ به چه نیاز ی پا گرفت؟
این مکتب برای آن شکل گرفته بود تا برای مسائل ناشی از زندگی شهر، از ازدحام جمعیت گرفته تا آلودگی و فقر، مهاجرتهای بیرویه و مسایل فرهنگی ناشی از نظام صنعتی مانند اختلافهای خانوادگی و فحشاء و فروریختگی انسجام اجتماعی، راهحلها و چارههای مناسبی پیدا شود و در این مکتب از شهر نوپا و به شدت رو به رشد شیکاگو که به سرعت به یکی از کانونهای رشد صنعتی تبدیل شده بود، بعنوان یک آزمایشگاه مسایل شهری استفاده میشد.
7-چرا بیشتر جامعه شناسان بزرگ به پدیده مذهب و مسایل مذهبی علاقمند بودند؟
آنها هر چند که خود مذهبی نبودند و کم و بیش از اعتقاد مذهبی دوری گزیده بودند اما چون که در محیط مذهبی پرورش یافته بودند هنوز در بن ذهنششان تهنشستهای مذهبی نیرومندی داشتند و چه بهگونه مثبت و چه بهگونه منفی پیوسته درصدد بررسی پدیدههای مذهبی بودند و حتی برخیشان مانند کنت بر آن شده بودند که دین تازهای را برای بشریت ساخته و پرداخته کنند. آنها گرایشهای اخلاقیمذهبیشان را رها نکرده بودند و بیشترشان میخواستند جامعه متعالیتر و آرمانیتری را به شیوههای گوناگون باز نمایند.
8- علم و پیشرفت علمی چه نقشی در جامعه شناسی اولیه و جامعه شناسی کنونی داشته است؟
علوم دقیق و تجربی مانند فیزیک و شیمی و زیستشناسی در سده نوزدهم که دوره شکلگیری رشته جامعه شناسی بود، موفقیت شایانی به دست آورده و در میان مردم حیثیت والایی کسب کرده بودند. بنیانگذاران جامعه شناسی که در محیط موفقیت علمی نشو و نما یافته بودند، به طبع تصور میکردند که با الگو گرفتن از روش موفق علوم فیزیکی میتوانند پایههای استواری را برای رشته نوپای جامعه شناسی فراهم کنند و هنوز به محدودیتها و عدمقابلیت روشهای علمی در امور انسانی چندان توجهی نشان نمیدادند.
9-جنبش روشناندیشی چه دستاوردهایی از نظر فکری داشت و بر رشد و تحول رشته جامعه شناسی چه تاثیرهایی را به جا گذاشت؟
جنبش روشناندیشی که نقش بسزایی در انقلابهای سیاسی و اجتماعی اروپای غربی داشت، در واکنش به سنتها و افکار جاافتاده، محافظهکارانه و دیرپای جامعه اروپایی شکل گرفته بود. اندیشمندان وابسته به این جنبش در سراسر اروپا به جای سنت به عقل و تفکر عقلانی و به جای توجه به یک جهان انتزاعی مابعدطبیعی به جهان واقعی و مادی روی آوردند و درصدد تبیین جهان بر پایه استدلال و تحقیق تجربی برآمدند. اما نخستین نظریهپردازان جامعه شناس مانند کنت و دورکیم بیشتر تحت تاثیر غیرمستقیم و منفی جنبش روشناندیشی بودند و میکوشیدند با پیامدهای این جنبش که زمینهساز فکری انقلابهای سیاسی در اروپا بود مقابله کنند و به جای تاکید بر قدرت فرد و تعقل فردی که مبنای فکری جنبش روشناندیشی بود بر نقش و اقتدار نهادها و ساختارهای اجتماعی که مسلط و حاکم بر افراد بودند، انگشت میگذاشتند.
10- متفکران محافظهکاری چون دوبونالد با چه موضع فکری موافق بودند و چه تاثیری در تحول جامعه شناسی داشتند؟
این اندیشمندان محافظهکار که گرایش مذهبی نیز داشتند، خواستار نظم و ثبات سیاسی و اجتماعی بودند و از هرگونه دگرگونی در نهادها و ارزشهای مستقر اجتماعی وحشت داشتند. آنها جامعه را آفریده خداوند میدانستند و هرگونه دخل و تصرفی در آن را مقابله با مشیت خداوندی و مخل نظم به عنوان لازمه زندگی اجتماعی میانگاشتند. آنها خواستار عدم تغییر در نهادهای سنتی مانند پدرسالاری، سلطنت و کلیسای کاتولیک بودند. اما از آنجا که این اندیشمندان برای جامعه و نهادهای اجتماعی ارزش والایی قابل بودند و برای فرد و نقش فرد در فراگردهای اجتماعی هیچ اهمیتی قایل نبودند، درصدد کشف خواص و کارکردهای ساختارهای اجتماعی موجود برآمدند که این خود زمینهای شده بود برای تحقیق و بررسی نیروها و نهادهای پهندامنه حاکم بر جوامع انسانی که جامعه شناسانی چون کنت و دورکیم آن را موضوع بررسی رشته جامعه شناسی قلمداد کردند.
11- اندیشمندان محافظهکار برای جامعه چه نقشی قایل بودند؟
آنها جامعه را مهمترین واحد تحلیل در جامعه شناسی به شمار میآوردند و فرد را محصول جامعه میانگاشتند. فرد از نظر آنها هیچ اهمیت ندارد و جامعه را متشکل از عناصری چون نقشها، مقامها، رابطهها، ساختارها و نهادها میدانستند و کار افراد را تنها این میدانستند که این موقعیتهای اجتماعی را اشغال میکنند و در آنها جای میگیرند و برای فرد در موقعیتهای اجتماعی هیچ تاثیر متقابلی قایل نبودند، بلکه معتقد بودند که افراد ساخته و پرداخته موقعیتهای اجتماعیاند و در این موقعیتها و شکلگیری آنها هیچ تاثیری ندارند.
12-چرا سنسیمون از یک جهت محافظهکار و از جهت دیگر رادیکال بود؟
او هر چند خواستار حفظ وضع موجود بود، ولی مانند دوبونالد و دومیستر در آرزوی بازگشت به زندگی دوران قرون وسطی نبود. او هر چند مانند مارکس در پی براندازی نظام موجود و برپایی یک نظام سوسیالیستی نبود ولی نیاز به اصلاحات سوسیالیستی و به ویژه برنامهریزی متمرکز اقتصادی را احساس میکرد.
13- آیا اگوست کنت برای ایستایی اجتماعی و پویایی ارزشی برابر قائل بود؟
خیر، زیرا کنت هر چند هم برای ایستایی و هم برای پویایی اجتماعی اهمیت قایل بود، اما پویایی را از ایستایی مهمتر میانگاشت. او به یک نوع دگرگونی فکری تکاملی و اصلاح اجتماعی عقیده داشت.
14- مرحله اثباتگرایانه در نظام تکاملی سه مرحلهای کنت به چه مرحلهای اطلاق میشود؟
مرحله اثباتگرایانه که سومین و کاملترین مرحله مورد نظر کنت است، از سال 1800 میلادی آغاز میشود و شاخص آن اعتقاد به علم است. در این مرحله، انسانها از جستجوی علتهای مطلق و انتزاعی الهی یا طبیعی دست بر میدارند و بر مشاهده جهان اجتماعی و طبیعی وکشف قوانین حاکم بر آنها تاکید میورزند.
15- افکار کنت چه اهمیتی در نظریه کارکردگرایی ساختاری دارد؟
کنت جامعه را متشکل از عناصر سازنده گوناگونی مانند نهادهای خانوادگی، اقتصادی، آموزشی و حکومتی میانگاشت که در چهارچوب یک نظام متوازن با یکدیگر همکاری میکنند و در ارتباط متقابل با هم فعالیت دارند، به گونهای که هرگونه تغییری در هر یک از عناصر موجب دگرگونی در عناصر دیگر میشود. این نظر کنت در واقع همان شالوده نظریه کارکردگرایی ساختاری است.
16- مابعد اثباتگرایی چه گرایشهایی دارد؟
ما بعد اثباتگرایی درباره وجود هرگونه معیار، قاعده یا روشی که نمایانگر تفکر علمی یا عقلانی باشد، تردید روا میدارد. تصور عینیت در امور اجتماعی که شاخص اثباتگرایی است در تفکر مابعداثباتگرایی از سوی گروهی مورد مخالفت جدی قرار گرفته است ولی گروهی دیگر درصدد دفاع یا توضیح و تجدیدنظر در این تصور برآمدهاند.
17- دورکیم از جهت سیاسی و از نظر فکری چه موضعی داشت؟
دورکیم از جهت سیاسی لیبرال بود و طرفدار جدایی آموزش از مذهب و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود ولی از نظر فکری موضع محافظهکارانهای داشت. او نیز مانند کنت و ضدانقلابیون کاتولیکمسلک فرانسوی، از نابسامانی اجتماعی بیزار و هراسان بود و به جای هرگونه انقلاب شدید اجتماعی و براندازی نظام موجود، از نظم و اصلاحات اجتماعی هواداری میکرد.
18-واقعیتهای اجتماعی موردنظر دورکیم چه ویژگیهایی دارد؟
او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی میانگاشت که در خارج از افراد قرار دارند و آنها را وادار به رفتار معینی میسازند. این واقعیتهای اجتماعی به نظر دورکیم، بر افراد تسلط دارند و تصمیمهای فردی چندان تاثیری در این واقعیتها ندارند. به نظر او، کنشها و کنشهای متقابل افراد جامعه تحت تاثیر نیروهای اجتماعی شکل میگیرند و چهارچوب و صورتها کنش فردی را ساختارهای اجتماعی تعیین میکنند.
19- دورکیم در بررسی معروفش درباره خودکشی، آیا به علل فردی و روانشناختی توجه داشت؟
خیر. او هر چند خودکشی را یک رفتار فردی میدانست اما به دلایل روانشناختی و فردی خودکشی توجهی نداشت و میخواست با یک تحقیق تجربی عوامل اجتماعی دخیل در خودکشی را مشخص سازد و کاری به این نداشت که این فرد یا آن فرد چرا دست به خودکشی میزند بلکه میخواست علل اجتماعی تفاوت در نرخهای خودکشی را در میان جوامع مورد بررسی پیدا کند.
20-عامل انسجام جوامع بشری از نظر دورکیم چه بود؟
به نظر دورکیم، آنچه که افراد یک جامعه را گرد هم میآورد و باعث پیوند آنها میشود، یک اخلاق مشترک نیرومند و یا وجدانجمعی است که شیرازهبند جوامع ابتدایی تا نوین است. وجدانجمعی در جوامع ابتدایی بسیار نیرومند است ولی در جوامع نوین قدرت این نوع وجدان اجتماعی کاهش یافته است که به نظر دورکیم تقسیم کار پیچیده اجتماعی تا اندازهای فقدان وجدانجمعی را در این نوع جوامع ترمیم میکند.
21- رابطه دین و جامعه از نظر دورکیم چیست؟
دورکیم جامعه را سرچشمه دین میانگارد و معتقد است که ارزشهای اجتماعی حاکم بر جوامع بصورت معتقدات مذهبی تجلی مییابند. به نظر او، این جامعه است که برخی پدیدهها را شرعی و برخی پدیدههای دیگر را کفرآمیز جلوه میدهد. دورکیم دین و جامعه را از یک گوهر میانگارد و ماهیتی یکسان برای هر دو آنها قایل است.
22-نظریه تکاملی هگل چه ویژگیهایی دارد؟
تکامل از نظر هگل بعدی ذهنی، فکری و ایدهآلیستی دارد. این تکامل در عرصه ذهن و فکر انسانها رخ میدهد و در آغاز جنبه حسی و ادارکی دارد. در مراحل بعد به خودآگاهی و این وقوف میرسد که انسانها میتوانند چیزی فراتر از آنچه که هستند بشوند. علت و عامل تحرک و دگرگونی در این طرح تکاملی، رشد و پیشرفت ذهن است و همین رشد فکری است که بصورت پدیدههای اجتماعی و مادی تجلی و عینیت مییابد.
23- علت اصلی مخالفت مارکس با طرح تکاملی هگل چه بود؟
زیرا انسان در طرح تکاملی هگل و مسیر حرکت آن چندان نقشی ندارند زیرا ذهن یا روحجهانی خواهناخواه انسانها را به دنبال خود میکشاند و مسیر رشد و پیشرفت تاریخ که جنبهای ذهنی و فکری دارد، بدون دخالت ارادی انسانها پیموده میشود و به همین دلیل نیازی به دخالت آنها نیست. اما مارکس با جنبه ذهنی طرح تکاملی هگل مخالف بود و در ضمن معتقد بود که انسانها میتوانند با عمل دستهجمعی و آگاهانهشان حرکت تاریخ را تسریع کنند و رسیدن به جامعه بی طبقه آینده مستلزم فعالیت انقلابی و آگاهانه طبقه پیشرو و روشنفکران وابسته به این طبقه است.
24-انتقاد مارکس از اقتصاددانان چه بود؟
مارکس به این اقتصاددانان از این جهت انتقاد داشت که آنها با وجود شناخت بدیها ومصائب نظام سرمایهداری، این نظام را میپذیرفتند و نیاز به یک دگرگونی اساسی و ریشهای را در نظام اقتصادی موجود انکار میکردند.
25- مفهوم از خودبیگانگی مارکس چیست و چه چیزهایی را در نظر دارد؟
به نظر مارکس، انسانها در نظام سرمایهداری با کار و محصول کار خود و انسانهای دیگر بیگانه شدهاند و روابط طبیعیشان را با فرآوردههای تولیدی و همنوعاشان از دست دادهاند. محصول کار انسان واقعیت و ماهیتی مستقل و جدا از او پیدا کرده است و انسان به جای آنکه بر محصولات کارش تسلط داشته باشد، در بسیاری از موارد تحت تسلط این محصولات قرار گرفته است، همان محصولاتی که به گونه کالاهایی بیگانه از او در برابرش قرار میگیرند. این بیگانگی نه تنها در رابطه میان انسان و محصول کارش، بلکه در رابطه او با انسانهای دیگر نیز به چشم میخورد.
26- قشر بندی اجتماعی موردنظر وبر چه تفاوتی با قشربندی مارکس دارد؟
مارکس قشربندی طبقاتیاش را تنها بر مبنای اقتصادی و روابط اقتصادی استوار کرده بود و ابعاد اجتماعی دیگر را در نظریه طبقاتیاش دخالت نداده بود، حال آنکه وبر عوامل دیگر اجتماعی از جمله حیثیت، منزلت و قدرت را نیز در نظریه قشربندیاش وارد کرده و به آن خصلتی جامعتر و همه جانبهتر بخشید.
27- اقتدار فرهمندانه موردنظر وبر چیست و از چه چیزی سرچشمه میگیرد؟
به نظر وبر، اقتدار فرهمندانه از قابلیتها و ویزگیهای شخصی رهبر سرچشمه میگیرد و پیروانش به یک چنین ویژگیهای رهبری سخت اعتقاد دارند.
28- به نظر زیمل، جامعه شناسی باید به چه موضوعهایی بپردازد؟
زیمل نخستین جامعه شناس بزرگی بود که بررسی پدیدههای تنگدامنه اجتماعی مانند کنش متقابل اجتماعی و صورتهای بنیادی این کنش را وظیفه عمده جامعه شناسی به شمار آورد. بررسی های گروههای کوچک دو نفره و سه نفره و صورتهایی که این گروهها به خود میگیرند، نخستین نمونه های این نوع بررسی در جامعه شناسی محسوب میشود.
29-داروینیسم اجتماعی اسپنسر چیست و در برگیرنده چه نوع گرایشهای سیاسی است؟
اسپنسر معتقد بود همچنانکه در جهان طبیعی موجوات قویتر و صالحتر ابقاء میشوند و موجودات ضعیفتر و با قدرت تطبیق نازلتر از صحنه بقاء حذف میشوند، در صحنه اجتماعی نیز انسانهای صالحتر و شایستهتر در عرصه رقابت اجتماعی باید باقی مانند و انسانهای ضعیفتر، غیرفعالتر و فاقد قدرت رقابت باید به تدریج حذف شوند و نسلشان از بین برود تا میدان وسیعتری برای فعالیت افراد شایسته تر پدید آید و بدین ترتیب آدمهای ناصالح و ناکارآمد از قبل افراد شایستهتر و به زیان آنها ادامه حیات ندهند.
30- نظر اسپنسر درباره دولت چیست؟
اسپنسر به شدت طرفدار عدم دخالت دولت در امور اقتصادی بود و حتی در امور اجتماعی نیز خواستار حداقل دخالت دولتی بود. او معتقد بود که مردم و فعالیتهای اقتصادی را باید آزاد گذاشت تا از طریق قانون طبیعی بقای اصلح و عرضه و تقاضا و مکانیسمهای بازار آزاد به گونه طبیعی عمل کنند و دولت تنها باید وظایف امنیتی و پاسداری از حریم آزادیهای فردی را عهدهدار باشد.
31- نظریه نخبگان پارتو چیست و چه دلالتهای اجتماعی و سیاسی دارد؟
پارتو معتقد است که تودههای مردم هیچگاه نقشی در مسیر حرکت تاریخ و شکل گیری جریانهای سیاسی و اجتماعی مهم نداشته اند و این نخبگان جامعه اند که با برخورداری از قدرت تعقل و امکانات دیگر تودهها را پیوسته به دنبال هدفهایشان میکشیده اند. هرگونه دگرگونی سیاسی و اجتماعی مهم در سطح و بعد نخبگان رخ میدهد و تغییر قدرت سیاسی در جامعه در واقع نوعی تغییر در اقلیت نخبگان است و تودهها در این تحولات هیچ نقش و اثری ندارند.
تاریخ: جمعه , 22 دی 1402 (00:36)