امروز سه شنبه 01 خرداد 1403

خلاصه کتاب نظریه جامعه­ شناسی در دوران معاصر

0

تالیف جورج ریتزر، ترجمه محسن ثلاثی

فصل یکم

گرچه افکار جامعه ­شناسی را تا تاریخ اولیه بشر می­توان ردیابی کرد، اما جامعه ­شناسی به عنوان یک رشته علمی متمایز، عمری چندان بیشتر از یک قرن ندارد.

نظریه جامعه­ شناسی نظام دامن گسترده­ای از افکار است که با مهمترین قضایای مربوط به زندگی اجتماعی سروکار دارد.

برابر با تعریف رسمی، نظریه به یک رشته قضایای مرتبطی اطلاق می­شود که زمینه را برای تنظیم دانش و تبیین و پیش­بینی زندگی اجتماعی و ایجاد فرضیه ­های تحقیقی نوین فراهم می­سازند.

همه حوزه ­های فکری عمیقاً تحت تاثیر زمینه­های اجتماعیشان شکل گرفته­اند. این امر بویژه در مورد جامعه ­شناسی صدق دارد که نه تنها از همین زمینه برخاسته بلکه خود همین زمینه اجتماعی موضوع بررسی بنیادی آن را تشکیل می­دهد.

یک رشته طولانی از انقلابهای سیاسی که به دنبال انقلاب فرانسه در 1789 پدیدار شده و در سراسر سده نوزدهم ادامه داشتند را باید به عنوان مهمترین عامل در پیدایش نظریه­پردازی جامعه­ شناختی به شمار آورد. آنچه که توجه نخستین نظریه­پردازان جامعه ­شناختی را به خود جلب کرد، نه پیامدهای مثبت بلکه نتایج منفی این دگرگونیها بوده آنها درصدد یافتن پایه­های نوین نظم در جوامعی شده بودند که بر اثر انقلابهای سیاسی سده­های هجدهم و نوزدهم دستخوش آشوب گشته است.

انقلاب صنعتی که در سده نوزدهم و نخستین سالهای سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را در نوردیده بود، دست کم به اندازه انقلاب­های سیاسی در شکل بخشیدن به نظریه جامعه ­شناسی اهمیت داشت. انقلاب صنعتی یک رویداد واحد نبود بلکه تحولات همبسته گوناگونی را در بر می­گرفت که سرانجام جهان غربی را از یک نظام غالباً کشاورزی به یک نظام کاملاً صنعتی دگرگون ساخته­اند. آرمان این نظام اقتصادی بازار آزاد بود. این نظام صنعتی وسرمایه­داری واکنشهایی را نیز به دنبال داشت که به جنبشهای کارگری و نیز جنبشهای گوناگون تندرو دیگری انجامید که هدفشان سرنگونی نظام سرمایه ­داری بود.

یک رشته دگرگونی را که هدفش تصحیح زیاده­رویهای نظام صنعتی و سرمایه­داری است، می­توان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد.

نظریه جامعه­ شناسی به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی بطور عام ساخته و پرداخته شد.

ماهیت زندگی شهری وسایل آن توجه بسیاری از جامعه ­شناسان اولیه، بویژه وبر و گئورک زیمل را به خود جلب کرد. در واقع، شاخص نخستین مکتب عمده جامعه­ شناسی آمریکایی، یعنی مکتب شیکاگو، بیشتر نگرانی درباره زندگی شهری و علاقه به این امر بود که از شهر شیکاگو به عنوان آزمایشگاهی برای بررسی شهرگرایی و مسایل آن استفاده شود.

جامعه­ شناسان (به ویژه کنت و دورکیم) از همان آغاز به علم می­اندیشیدند و بسیاری از آنها می­خواستند جامعه­ شناختی را با الگوی علوم موفق فیزیکی و زیست­ شناختی تطبیق دهند. اما دیری نگذشت که میان آنهایی که الگوی علمی را از جان و دل پذیرفته و کسانی (مانند وبر) که تصور می­کردند ویژگی­های متمایز زندگی اجتماعی اقتباس کامل الگوی علمی را در جامعه ­شناسی دشوار و نابخردانه می­سازد، بحث داغی در گرفت.

جنبشهای رادیکال دهه 1960 و نخستین سالهای 1970، نظریه مارکسیستی و نظریه­های رادیکال را در ایالات متحده و بسیاری از جوامع دیگر دوباره مطرح کرد.

روشن­اندیشی دوره تحول فکری و دگرگونی چشمگیر در اندیشه فلسفی بود. برجسته­ترین اندیشمندان وابسته به این جنبش، فیلسوفان فرانسوی، منتسیو و روسو بودند. اما تاثیر روشن­اندیشی در نظریه جامعه ­شناسی، بیشتر غیرمستقیم و منفی بود تا مستقیم و مثبت.

- اندیشمندان وابسته به روشن­اندیشی از همه بیشتر تحت تاثیر دو جریان فکری بودند که عبارتند از فسلفه و علم سده هفدهم.

- اندیشمندان جنبش روشن­اندیشی، دستکم به گونه جزیی نه تنها می­خواستند افکارشان را از جهان واقعی استخراج کنند بلکه در ضمن خواستار آن بودند که افکارشان برای جهان اجتماعی بویژه در تحلیل انتقادی این جهان سودمند افتد.

اندیشمندان روشن­اندیش همین که کارکرد جهان اجتماعی را در می­یافتند، هدفی عملی را نیز در سر می­پرواندند که آن همانا ایجاد یک جهان بهتر و خردمندانه­ تر است.

جامعه­ شناسی بطور عام و جامعه ­شناسی فرانسوی به گونه خاص، از همان آغاز آمیزه دشخواری از افکار روشن­اندیشی و ضدروشن­اندیشی بود.

افراطی­ترین صورت مخالفت با افکار روشن­اندیشی، فلسفه کاتولیکی ضدانقلابی فرانسه بود که با افکار لویی دوبونالد و ژوزف دومیستر مشخص می­شود.

محافظه ­کاران بر نظم اجتماعی تاکید می­نهادند، همان تاکیدی که همچنان یکی از موضوعهای اصلی بخش عمده­ای از نظریه جامعه ­شناسی به شمار می­آید.

زایتلن ده قضیه عمده را بر می­شمارد که به نظر او از واکنش محافظه­کارانه سرچشمه می­گیرند و دست­کم در آغاز جامعه ­شناسی فرانسوی مبنای تحول آن را فراهم کردند این قضایا عبارتند از:

1- در حالی که اندیشمندان روشن­اندیش بر فرد تاکید می­گذاشتند، واکنش محافظه­کاران به یک نوع علاقه عمده جامعه­ شناختی و تاکید بر جامعه و دیگر پدیده­های وسیع اجتماعی منجر شده بود. به نظر آنها جامعه چیزی بیشتر از صرف مجموعه­ای از افراد است. آنها جامعه را دارای وجودی از آن خویش می­دانستند که قوانین تحولی خاص خود و ریشه­های عمیقی در گذشته دارد.

2- جامعه به نظر آنها مهمترین واحد تحلیلی و بسی مهمتر از فرد است. این جامعه است که فرد را از طریق فراگرد اجتماعی شدن ایجاد می­کند.

3- از دیدگاه آنها، فرد حتی به عنوان بنیادترین عنصر سازنده جامعه نقشی ندارد. جامعه از بخشهای سازنده­ای چون نقشها، مقامها، رابطه­ها، ساختارها و نهادها ساخته شده است. افراد تنها این واحدها را در درون جامعه پر می­سازند و کار بیشتری از آنها بر نمی­آید.

4- به نظر آنها بخشهای جامعه با یکدیگر ارتباط و وابستگی متقابل دارند. در اقع همین ارتباط متقابل را بنیاد اصلی جامعه می­انگاشتند. همین دیدگاه آنها را به یک جهت گیری سیاسی محافظه­کارانه کشانده بود، از آنجا که بخشهای اجتماعی را دارای ارتباط متقلابل می­دانستند، به این نتیجه رسیده بودند که دست درازی به یک بخش به تضعیف بخشهای دیگر می­انجامد و سرانجام کل جامعه را دستخوش نابسامانی می­کند. این به آن معنا است که هرگونه دگرگونی در نظام اجتماعی باید با بیشترین احتیاط انجام گیرد.

5- آنها دگرگونی را نه تنها برای جامعه و عناصر سازنده­اش بلکه برای افراد جامعه نیز یک نوع تهدید به شمار می­آوردند. به نظر آنها، عناصر گوناگون سازنده جامعه نیازهای مردم را برآورده می­سازند. اگر نهادهای اجتماعی دستخوش از هم گسیختگی شوند، مردم احتمالاً آسیب خواهند دید و لطمه دیدن آنها نیز احتمالاً نابسامانی اجتماعی به بار خواهد آورد.

6- گرایش عمومی محافظه­ کاران این بود که عناصر بزرگ سازنده جامعه را هم برای جامعه و هم برای افراد جامعه مفید می­دانستند. در نتیجه کمتر علاقه­ای به دیدن پیامدهای منفی ساختارها و نهادهای اجتماعی موجود در خود نشان می­دادند.

7- واحدهای کوچکتری همچون خانواده، محله، گروه­های مذهبی و شغلی را نیز برای جامعه و افرادش اساسی می­دانستند. به نظر آنها همین واحدها هستند که محیط­های صمیمانه و رودررو را که مردم برای بقاء در جوامع نوین به آنها نیاز دارند، فراهم می­کنند.

8- محافظه­کاران گرایش به این داشتند که دگرگونیهای نوین اجتماعی چون صنعتی شدن، شهرگرایی و دیوانسالاری را دارای پیامدهای مختل­کننده بدانند. آنها با ترس و نگرانی این دگرگونیها را می­نگریستند و پیوسته به راههای مقابله با پیامدهای مخرب این دگرگونیها می­اندیشیدند.

9- در حالی که بیشتر این دگرگونیهای مورد هراس آنها در جهت ایجاد جامعه­ ای معقولتر عمل می­کردند، واکنش محافظه­کارانه به تاکید بر اهمیت عوامل غیرتعقلی در زندگی همچون مناسک و تشریفات منجر شده بود.

10- محافظه­کاران از وجود یک نظام سلسله مراتبی در جامعه پشتیبانی می­کردند. به نظر آنها وجود یک نوع نظام رتبه­بندی شده منزلت و پاداش برای جامعه اهمیت دارد.

جالبترین جنبه کار سن­سیمون این است که او هم در تحول نظریه جامعه­ شناسی اهمیت دارد و هم در نظریه مارکسیستی. سن­سیمون به دنبال حفظ وضع موجود جامعه و یک اثبات­گرا بود (محافظه­کار) و از سوی دیگر نیاز به اصلاحات سوسیالیستی بویژه برنامه­ریزی متمرکز اقتصادی را احساس می­کرد.

اصطلاح جامعه­ شناسی را نخستین بار اگوست کنت بکار برد.

کنت فیزیکی اجتماعی، یا آنچه که بعد جامعه­ شناسی خواند را برای مبارزه با فلسفه­های منفی و هرج ومرجی که به نظر او جامعه فرانسوی را فراگرفته بود، ساخته و پرداخته کرد.

به عقیده کنت، نه تنها جهان، بلکه گروهها، جوامع، علوم، افراد و حتی اذهان از سه مرحله فکری گذشته­اند: نخستین مرحله، مرحله الهیاتی است که جهان تا سال 1300 میلادی در آن به سر می­برد. مرحله دوم مرحله مابعدطبیعی است که تقریباً از 1300 تا 1800 میلادی را در بر می­گیرد. سرانجام در سال 1800 جهان وارد مرحله اثبات­گرایی شد که شاخص آن اعتقاد به علم است.

کنت در نظریه جهانی­اش بر عوامل فکری تاکید داشت. در واقع او بر این نظر بود که نابسامانی فکری علت نابسامانی اجتماعی است. جامعه ­شناسی فرارسیدن اثبات­گرایی را تسریع می­کند و از این رهگذر به جهان اجتماعی سامان می­بخشد.

جامعه ­شناسی کنت بر فرد تاکید ندارد بلکه پدیده­های بزرگتری همچون خانواده را به عنوان واحد بنیادی تحلیل خود در نظر می­گیرد. او همچنین استدلال می­کرد که باید هم به ساختار اجتماعی و هم به دگرگونی اجتماعی توجه داشت.

با دورکیم جامعه­ شناسی مشروعیت دانشگاهی کسب کرد و آثارش در تحول جامعه­ شناسی بطور عام و نظریه جامعه شناسی بطور خاص، سرانجام نقش مسلطی را ایفاء کردند. دورکیم از نظر سیاسی لیبرال بود ولی از نظر فکری موضع محافظه­کارانه­ای را اتخاذ کرده بود.

نظر دورکیم این بود که نابسامانی­های اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و می­توان آنها را با اصلاحات اجتماعی کاهش داد. در حالی که مارکس مسایل جهان نوین را ذاتی جامعه جدید می­انگاشت، دورکیم چنین عقیده­ای نداشت.

دورکیم در کتاب «قواعد روش جامعه­ شناسی» استدلال کرد که وظیفه ویژه جامعه­ شناسی بررسی واقعیتهای اجتماعی است. او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی می­انگاشت که بیرون از افراد قرار دارند و برای آنها الزام آورند.

دورکیم دیدگاه مشخصی را برای جامعه ­شناسی تعیین کرد و کوشیده طی یک بررسی علمی درباره خودکشی، سودمند بودن این رشته را اثبات کند.

دورکیم در تاب قواعد روش جامعه­شناسی دو نوع واقعیت اجتماعی مادی و غیرمادی را از هم متمایز کرد. او گرچه در آثارش به هر دو نوع واقعیتها پرداخت ولی تاکید اصلیش بر واقعیتهای اجتماعی غیرمادی (مانند فرهنگ ونهادهای اجتماعی) بود تا واقعیتهای اجتماعی مادی (مانند دیوانسالاری و قوانین). همین علاقه به واقعیتهای اجتماعی غیرمادی، در همان نخستین کار عمده­اش، تقسیم کار در جامعه آشکار بود. تاکید دورکیم در این اثر بر تحلیل تطبیقی آن عاملی بود که جامعه انسانی را از ابتدایی گرفته تا جدید گرد هم می­آورد. او به این نتیجه رسیده بود که جوامع ابتدایی بیشتر در اصل با واقعیتهای اجتماعی غیرمادی و به ویژه با یک اخلاق مشترک نیرومند و یا آنچه که خودش «وجدان جمعی» قوی می­نامید، پیوند می­خورند. اما به خاظر پیچیدگیهای جامعه نوین، قدرت وجدان­جمعی در این گونه جوامع کاهش یافته است. عامل اصلی پیوند در جهان نوین، تقسیم کار پیچیده است که انسانها را با یک نوع وابستگی متقابل به یکدیگر پیوند می­دهند.

دورکیم در عمده­ترین کتابش «صورتهای ابتدایی زندگی مذهبی» بر مذهب به عنوان صورت­نمایی واقعیت اجتماعی غیرمادی تاکید ورزید. او به این نتیجه رسید که سرچشمه دین خود جامعه است. دین همان شیوه­ای است که جامعه از طریق آن خودش را بصورت یک واقعیت اجتماعی غیرمادی متجلی می­سازد.

در 1898 دورکیم مجله ­ای پژوهشی مختص جامعه ­شناسی به عنوان «سالنامه جامعه ­شناسی» را بنیان نهاد.

مارکس هم تحت تاثیر افکار هگل و هم تحت تاثیر نفوذ تجدیدنظرهای فوئرباخ بود اما این دو فلسفه را به شیوه نو و هوشمندانه­ای ترکیب کرد و بسط داد.

دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم تصویری از جهان است. از یک سوی، نوعی تفکر است که بر اهمیت فراگردها، روابط، پویایی­ها، کشمکشها و تعارضها تاکید می­ورزد و یک شیوه تفکر پویا به شمار می­آید نه ایستا. از سوی دیگر دیالکتیک نظری است که می­گوید جهان نه از ساختارهای ایستا، بلکه از فراگردها، روابط، پویایی­ها، کشمکشها و تعارضها ساخته شده است.

لودویک فوئرباخ پل مهمی میان هگل و مارکس بود. او به عنوان یک هگلی جوان بخاطر بسیاری از دیدگاه­ها از جمله تاکید بیش از اندازه هگل بر آگاهی و روح جامعه، به او انتقاد داشت. پذیرش یک فلسفه مادی­اندیشانه، فوئرباخ را به این نتیجه رساند که باید از ایده­آلیسم ذهنی هگل دست برداشت و به جای تاکید بر افکار، به واقعیت مادی انسانهای واقعی پرداخت.

مارکس چنین استدلال می­کرد که مسایل زندگی نوین را می­توان در خاستگاه­های واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایه­داری جستجو کرد و راه­حل­های آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بوسیله عمل دست­جمعی گروه­های وسیع مردم می­توان یافت. در حالی که هگل جهان را بر روی سرش نهاده بود، مارکس دیالکتیکش را بر پایه­ای کاملاً مادی استوار کرد.

مارکس دو عنصر این دو اندیشمند را که خود آنها را مهمترین عناصر فکری­شان تلقی می­کرد، اقتباس نمود، دیالکتیک هگل و مادی­اندیشی فوئر باخ. او این دو عنصر فکری را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسم­دیالکتیکی است، ادغام کرد. این جهتگیری بر روابط دیالکتیکی در چهارچوب جهان مادی تاکید می­ورزد.

ویژگی نظریه جامعه ­شناسی بویژه در آمریکا، یا دشمنی با نظریه مارکسیستی بود و یا نادیده گرفتن آن.

در حالی که جامعه­ شناسان نخستین در برابر نابسامانیهای ناشی از روشن­اندیشی، انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی واکنش نشان می­دادند مارکس از این نابسامانیها و یا هرگونه نابسامانی هراسان نمی­شد. در عوض آنچه که از همه بیشتر مورد توجه و نگرانی مارکس بود، سرکوبگری نظام سرمایه­داری بود که انقلاب صنعتی آن را به ارمغان آورده بود. مارکس می­خواست نظریه­ای را بپروراند که این سرکوبگری را تبیین کند و به واژگونی این نظام یاری رساند. امر مورد علاقه مارکس انقلاب بود که در نقطه مقابل تعلق محافظه­کارانه به اصلاحات و دگرگونی­های منظم قرار دارد.

بیشتر نظریه­پردازان محافظه­کار سخت تحت تاثیر فلسفه ایمانوئل کانت بودند. این امر یکی از عواملی بود که آنها را به تفکر خطی و علت و معلولی کشانده بود. اما مارکس بسیار تحت تاثیر هگل و منطق دیالکتیکی بود.

در جامعه سرمایه­داری، انسانها به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، بصورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایه­داران تولید می­کنند. مارکس از نظر فکری بسیار نگران ساختارهای سرمایه­داری و تاثیر سرکوبگرانه آن بر کنشگران انسانی بود و از جهت سیاسی به آزادسازی مردم از یوغ ساختارهای سرکوبگر سرمایه­داری علاقه پیدا کرده بود.

مارکس معتقد بود که تعارضها وکشمکشهای درونی سرمایه­داری از جهت دیالکتیکی به فروریختگی نهایی آن خواهد انجامید، اما بر این تصور نبود که این فراگرد گریزناپذیر است. مردم باید در موقع مقتضی و با شیوه­های مناسب برای تحقق سوسیالیسم دست بعمل بزنند. سرمایه­داران برای جلوگیری از فرا رسیدن سوسیالیسم منابع فراوانی در اختیار دارند، ولی عمل هماهنگ یک طبقه خودآگاه به نام پرولتاریا، بر همه این منابع فایق خواهد آمد.

سوسیالیسم به اساسی­ترین شکل آن، جامعه­ ای است که در آن، انسانها نخستین بار می­توانند به تصویر آرمانی مارکس از تولیدگری نزدیک شوند. انسانها به یاری تکنولوژیکی نوین می­توانند هماهنگ با طبیعت و انسانها دیگر هر آنچه را برای زنده ماندن نیاز دارند خلق کنند. به بیان دیگر، در یک جامعه سوسیالیستی انسانها دیگر از خود بیگانه نیستند.

- وبر، مارکس و مارکسیستهای روزگار خود را جبرگرایانی اقتصادی می­انگاشت که نظریه­های، علتی درباره زندگی اجتماعی ارائه می­دادند.

وبر به جای آنکه افکار را صرفاً بازتابهای عوامل اقتصادی بینگارد، آنها را به سان نیروهای خودمختاری در نظر می­گرفت که می­توانند بر جهان اقتصادی عمیقاً تاثیر بگذارند.

وبر بیش از آنکه خواسته باشد با مارکس مخالفت کند درصدد تکمیل چشم­انداز نظریش بود. از این دیدگاه، وبر بیشتر در چهارچوب سنت مارکیسیتی در نظر گرفته می­شود تا در مخالفت با آن. او می­خواست نشان دهد همچنان که عوامل مادی بر افکار تاثیر می­گذارند، افکار نیز بر ساختارهای مادی تاثیرگذارند. این نظر بیشتر در نظریه قشربندی اجتماعی به خوبی نمایان می­شود.

- مارکس در کارهایش درباره قشربندی، بر طبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تاکید داشت در حالی که وبر علاوه بر اهمیت این عوامل بر ابعاد دیگری همچون حیثیت اجتماعی (منزلت و قدرت) تاکید نموده است.

وبر تحت تاثیر کانت، نیچه و مارکس بود.

وبر نظریه­هایش را در چهارچوب یک رشته بررسیهای تاریخی تطبیقی از غرب، چین، هند و بسیاری از نقاط دیگر جهان ساخته و پرداخته کرد. او طی این بررسی­ها درصدد آن بود تا عواملی که رشد عقلانیت را تسریع یا جلوگیری می­کنند، نشان دهد. وبر دیوانسالاری را نمونه عالی عقلانیت می­دانست.

وبر سه نوع نظام اقتدار را از هم متمایز می­کند، اقتدار سنتی، اقتدار فرهمندانه و اقتدار عقلانی­قانونی.

دلایل پذیرش وبر بیش از مارکس در جامعه­ شناسی:

1- وبر از لحاظ سیاسی لیبرال و از نظر تغییرات اجتماعی محافظه­کار بود و برعکس مارکس، به انقلاب نظر نداشت و معتقد به اصلاحات بود.

2- نحوه داوری­های وبر علمی و دانشگاهی بود در صورتی که مارکس بصورت جدلی و جانبدارانه وارد مباحث می­شد.

3- سنت فلسفی وبر (کانتی) پذیرفته شده­تر از سنت فکری مارکس (هگلی) بود.

4- رهیافت وبر از جهان همه جانبه­تر از رهیافت تک­بعدی اقتصادی مارکس بود.

5- وبر در دهه­های اول قرن بیستم به جامعه آمریکا معرفی شد (توسط تالکوت پارسونز) ولی مارکس تا دهه 60 نقش مثبتی در جامعه ­شناسی آمریکا نداشت.

افکار زیمل بیشتر برای آن در شیکاگو نفوذ پیدا کرده بود که دو تن از برجسته­ترین چهره­های نخستین سالهای شکل­گیری مکتب شیکاگو، البیون اسمال و رابرت پارک، در اواخر سده نوزدهم از محضر زیمل در برلین فیض برده بودند. آنها در رساندن افکار زیمل به دانشجویان و هیات علمی شیکاگو، ترجمه برخی از آثارش و جلب توجه قشر وسیعی از آمریکائیان به زیمل، وسیله بسیار موثری بودند.

در حالی که وبر و مارکس بیشتر به قضایای پهن­دامنه­ای چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایه­داری پرداختند، زیمل بیشتر از همه به خاطر کارش در زمینه قضایای تنگ­دامنه­تری همچون کنش و کنش­متقابل فردی شناخته شده است.

زیمل اساساً شناخت کنش متقابل میان آدم­ها را یکی از وظایف عمده جامعه­ شناسی می­دانست.

به تصور زیمل، در جهان نوین، فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازنده­اش (از جمله اقتصاد پولی) گسترش می­یابد و با گسترش آن اهمیت فرد کاهش می­یابد. به بیانی کلیتر، باید گفت زیمل تصور می­کرد که گسترش فرهنگ وسیعتر در جهان نوین، به کاهش فزاینده اهمیت افراد خواهد انجامید.

فیلیپ ابرامز مدعی است که جامعه­ شناسی بریتانیایی با سه مبنای غالباً متعرض در سده نوزدهم شکل گرفت: اقتصاد سیاسی، بهبود­خواهی و تکامل اجتماعی.

در حالی که مارس، وبر، دورکیم و کنت به ساختارهای جامعه به عنوان واقعیتهای بنیادی نظر داشتند، اندیشمندان بریتانیایی بیشتر بر افراد که سازنده این ساختار هستند، تاکید داشتند.

ویژگی­های جامعه ­شناسی بریتانیایی:

1- آمارگرا بودن

2- فردگرا بودن

3- بهبودخواه بودن یا اصلاح­طلب بودن

اسپنسر چه از جهت مثبت و چه از نظر منفی، شخصیت حاکم بر نظریه جامعه­ شناسی بریتانیایی بویژه نظریه تکاملی بود.

اسپنسر احساس می­کرد که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و به جز نقش انفعالی پاسداری از مردم کارکرد دیگری را نباید بر عهده گیرد. این به آن معنا است که اسپنسر بر خلاف کنت به اصلاحات اجتماعی علاقه­ای نداشت و خواستار آن بود که زندگی اجتماعی بدون هرگونه نظارت خارجی آزادانه تکامل یابد. این نظر اسپنسر را به عنوان یک داروینیست اجتماعی مطرح کرد. او این نظر را پذیرفته بود که نهادهای اجتماعی نیز مانند گیاهان وجانواران خودشان را با محیط اجتماعیشان به گونه مثبت و پیشرفت­آمیزی تطبیق می­دهند. اسپنسر این نظر داروین را نیز پذیرفته بود که فراگردی از انتخاب طبیعی و «بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است».

رابرت با نشان دادن این امر که اسپنسر در واقع چهار نظریه متفاوت و گهگاه متداخل از تکامل اجتماعی داشت خدمت سودمندی به جامعه­ شناسی انجام داده است. این چهار نظریه عبارتند از:

1- اسپنسر در نخستین نظریه تکاملیش استدلال می­کرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است این جامعه آینده می­بایست بر دوستی، نوعدوستی، تخصص کامل، بهادادن به دستاوردهای به جای ویژگی­های مادرزادی و به ویژه همکاری داوطلبانه میان افراد بسیار منضبط استوار باشد. یک چنین جامعه ­ای می­بایست با روابط قراردادی و اختیاری از این مهمتر، با یک اخلاق مشترک نیرومند، انسجام یابد. گرچه قیود هنجاربخش از بیرون برای این جامعه هنوز ضرورت دارد، اما نقش دولت باید محدود به تعیین این امر باشد که مردم چکار نباید بکنند و نه اینکه حکم کند که آنها چکار باید بکنند. این گونه جوامع نوین و صنعتی کمتر از جوامع ما قبل آنها، جنگ­طلب خواهند بود.

2- در نظریه دوم اسپنسر جامعه در جهت تمایز هر چه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت می­کند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده می­سازند. جوامع نوین ساختارهای بیش از پیش متمایزی را می­پرورانند تا از این پس مسائل کارکردی چون تولید مثل، تولید، مبادله، ارتباطات، تعیین نقش و مقام ونظارت بر رفتار افراد برآیند.

3- در نظریه سوم، اسپنسر نیز مانند آنچه که دورکیم بعد انجام داد تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزاینده برابر انگاشت، اسپنسر اساساً چنین استدلال می­کرد که رشد فزاینده جمعیت، تمایز اجتماعی روزافزون را ضروری می­سازد.

4- سرانجام اینکه اسپنسر یک نوع الگوی تکامل اجتماعی را بر مبنای الگوی تکامل زیست­شناختی پذیرفت. او اولین بار واژه «بقای اصلح» را به کار برد. او معتقد بود که جوامع صالحتر باقی می­مانند. عوامل گوناگونی در احتمال موفقیت یک جامعه دخیلند: حجم جامعه، سطح باروری، کارآیی، ارتباطات، میزان نظارت اجتماعی بر منابع، سازمان نظامی و نظایر آن.

زایتلن استدلال می­کند که پارتو افکار عمده­اش را در جهت طرد مارکس ساخته و پرداخته کرد. در اقع پارتو نه تنها مارکس بلکه بخش عمده­ای از فلسفه روشن­اندیشی را نیز رد کرد.

پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی مطرح می­کند و می­گوید جامعه به ناگزیر تحت چیرگی گروه کوچکی از نخبگان است که بر مبنای نوعی مصلحت شخصی روشنگرانه عمل می­کنند.

به جای نظریه­ های خطی مارکس، کنت، اسپنسر و دیگران در آثار پارتو با نظریه­ای چرخه­ای در زمینه دگرگونی اجتماعی سروکار پیدا می­کنیم.

مارکسیستهای هگلی از فرو کاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را ندیده گیرد، اکراه داشتند. مهمترین هوادار این دیدگاه گئورک لوکاچ نویسنده کتاب «طبقه و آگاهی طبقاتی» بود. لوکاچ در اوایل قرن بیستم آغاز به ایجاد پیوند بین مارکسیسم و جامعه­ شناسی به ویژه نظریه­های وبر و زیمل نمود. این پیوند به زودی با رشد نظریه انتقادی در ده­های 1920 و 1930 تسریع شد.

پرسشها و پاسخهای فصل یکم:

1-چرا افکار و نظریه­ های جامعه ­شناسان قدیمی مانند دورکیم و ماکس وبر هنوز تازگی­شان را از دست نداده­اند؟

برای آنها بسیاری از نظریه و افکار جامعه ­شناسی امروزی با الهام و تحت تاثیر اندیشه­های آنها شکل گرفته­اند و فهم درست و دقیق نظریه­های امروزی بدون ارجاع به نظریه­های بنیانگذاران جامعه­ شناسی امکانپذیر نیست.

2- آیا فیلسوفان یونانی مانند ارسطو و افلاطون را با وجود پرداختن آنها به مسائل اجتماعی می­توان جامعه ­شناس به شمار آورد؟

خیر، زیرا درست است که آنها به مسائل اجتماعی نیز می­پرداختند اما قضایای اجتماعی را تنها به عنوان بخشی از فلسفه مابعدطبیعی­شان در نظر می­گرفتند و به واقعیتهای اجتماعی به عنوان یک موضوع مستقل تحقیقی و یک رشته علمی جداگانه نمی­پرداختند و در ضمن بیشتر خودشان را فیلسوف می­انگاشتند تا جامعه­ شناس و دیگران هم آنها را جامعه ­شناس ندانسته­اند.

3-آیا بنیانگذاران جامعه ­شناسی بیشتر به پیامدهای مثبت انقلابهای سیاسی توجه داشتند یا پیامدهای منفی این انقلابها؟

توجه جامعه ­شناسان اولیه­ای مانند دورکیم و کنت بیشتر به پیامدهای منفی انقلابهای سیاسی و اجتماعی بود و از فروریختگی­های اجتماعی ناشی از این انقلابها وحشت کرده بودند و در واقع، نظریه­هایشان واکنشی بود در برابر اوضاع به هم ریخته این انقلابها و هدفشان نیز بازگرداندن نظم و ثبات سیاسی به جوامع عصرشان بود.

4-چرا ابن خلدون یک جامعه ­شناس به شمار می­آید؟

زیرا او به تحقیق علمی علاقمند بود و در جستجوی علل پدیده­های اجتماعی بود و به نهادهای گوناگون سیاسی و اجتماعی و روابط متقابل آنها توجه ویژه­ای نشان می­داد و در ضمن از مقایسه جوامع ابتدایی با جوامع پیشرفته­تر نیز دریغ نداشت. بررسی تطبیقی و علّی در زمینه مقایسه ساختارهای جوامع عشیره­ای و قبیله­ای با جوامع متمدن و شهری، یکی از نخستین و تحقیقی­ترین کارها در پژوهش جامعه­ شناسی به شمار می­آید.

5-آیا جامعه ­شناسی بیشتر در واکنش مثبت به سوسیالیسم و اندیشه­های مارکس تحول یافت یا در واکنش منفی؟

بنیانگذاران جامعه­ شناسی مانند دورکیم، کنت و وبر، تقریباً همگی از سوسیالیسم و هرگونه دگرگونی شدید اجتماعی هراسان بودند و نظریه جامعه­ شناسی که در واقع با افکار این جامعه­ شناسان و جامعه ­شناسان بعدی تحول یافته است، به عنوان واکنشی در برابر نظریه مارکسیستی بطور خاص و نظریه سوسیالیستی به طور عام ساخته و پرداخته شد.

6-مکتب شیکاگو در پاسخ به چه نیاز ی پا گرفت؟

این مکتب برای آن شکل گرفته بود تا برای مسائل ناشی از زندگی شهر، از ازدحام جمعیت گرفته تا آلودگی و فقر، مهاجرتهای بی­رویه و مسایل فرهنگی ناشی از نظام صنعتی مانند اختلافهای خانوادگی و فحشاء و فروریختگی انسجام اجتماعی، راه­حلها و چاره­های مناسبی پیدا شود و در این مکتب از شهر نوپا و به شدت رو به رشد شیکاگو که به سرعت به یکی از کانونهای رشد صنعتی تبدیل شده بود، بعنوان یک آزمایشگاه مسایل شهری استفاده می­شد.

7-چرا بیشتر جامعه ­شناسان بزرگ به پدیده مذهب و مسایل مذهبی علاقمند بودند؟

آنها هر چند که خود مذهبی نبودند و کم و بیش از اعتقاد مذهبی دوری گزیده بودند اما چون که در محیط مذهبی پرورش یافته بودند هنوز در بن ذهنش­شان ته­نشستهای مذهبی نیرومندی داشتند و چه به­گونه مثبت و چه به­گونه منفی پیوسته درصدد بررسی پدیده­های مذهبی بودند و حتی برخی­شان مانند کنت بر آن شده بودند که دین تازه­ای را برای بشریت ساخته و پرداخته کنند. آنها گرایشهای اخلاقی­مذهبی­شان را رها نکرده بودند و بیشترشان می­خواستند جامعه متعالی­تر و آرمانی­تری را به شیوه­های گوناگون باز نمایند.

8- علم و پیشرفت علمی چه نقشی در جامعه­ شناسی اولیه و جامعه­ شناسی کنونی داشته است؟

علوم دقیق و تجربی مانند فیزیک و شیمی و زیست­شناسی در سده نوزدهم که دوره شکل­گیری رشته جامعه­ شناسی بود، موفقیت شایانی به دست آورده و در میان مردم حیثیت والایی کسب کرده بودند. بنیانگذاران جامعه ­شناسی که در محیط موفقیت علمی نشو و نما یافته بودند، به طبع تصور می­کردند که با الگو گرفتن از روش موفق علوم فیزیکی می­توانند پایه­های استواری را برای رشته نوپای جامعه­ شناسی فراهم کنند و هنوز به محدودیتها و عدم­قابلیت روشهای علمی در امور انسانی چندان توجهی نشان نمی­دادند.

9-جنبش روشن­اندیشی چه دستاوردهایی از نظر فکری داشت و بر رشد و تحول رشته جامعه­ شناسی چه تاثیرهایی را به جا گذاشت؟

جنبش روشن­اندیشی که نقش بسزایی در انقلابهای سیاسی و اجتماعی اروپای غربی داشت، در واکنش به سنتها و افکار جاافتاده، محافظه­کارانه و دیرپای جامعه اروپایی شکل گرفته بود. اندیشمندان وابسته به این جنبش در سراسر اروپا به جای سنت به عقل و تفکر عقلانی و به جای توجه به یک جهان انتزاعی مابعدطبیعی به جهان واقعی و مادی روی آوردند و درصدد تبیین جهان بر پایه استدلال و تحقیق تجربی برآمدند. اما نخستین نظریه­پردازان جامعه­ شناس مانند کنت و دورکیم بیشتر تحت تاثیر غیرمستقیم و منفی جنبش روشن­اندیشی بودند و می­کوشیدند با پیامدهای این جنبش که زمینه­ساز فکری انقلابهای سیاسی در اروپا بود مقابله کنند و به جای تاکید بر قدرت فرد و تعقل فردی که مبنای فکری جنبش روشن­اندیشی بود بر نقش و اقتدار نهادها و ساختارهای اجتماعی که مسلط و حاکم بر افراد بودند، انگشت می­گذاشتند.

10- متفکران محافظه­کاری چون دوبونالد با چه موضع فکری موافق بودند و چه تاثیری در تحول جامعه ­شناسی داشتند؟

این اندیشمندان محافظه­کار که گرایش مذهبی نیز داشتند، خواستار نظم و ثبات سیاسی و اجتماعی بودند و از هرگونه دگرگونی در نهادها و ارزشهای مستقر اجتماعی وحشت داشتند. آنها جامعه را آفریده خداوند می­دانستند و هرگونه دخل و تصرفی در آن را مقابله با مشیت خداوندی و مخل نظم به عنوان لازمه زندگی اجتماعی می­انگاشتند. آنها خواستار عدم تغییر در نهادهای سنتی مانند پدرسالاری، سلطنت و کلیسای کاتولیک بودند. اما از آنجا که این اندیشمندان برای جامعه و نهادهای اجتماعی ارزش والایی قابل بودند و برای فرد و نقش فرد در فراگردهای اجتماعی هیچ اهمیتی قایل نبودند، درصدد کشف خواص و کارکردهای ساختارهای اجتماعی موجود برآمدند که این خود زمینه­ای شده بود برای تحقیق و بررسی نیروها و نهادهای پهن­دامنه حاکم بر جوامع انسانی که جامعه­ شناسانی چون کنت و دورکیم آن را موضوع بررسی رشته جامعه­ شناسی قلمداد کردند.

11- اندیشمندان محافظه­کار برای جامعه چه نقشی قایل بودند؟

آنها جامعه را مهمترین واحد تحلیل در جامعه ­شناسی به شمار می­آوردند و فرد را محصول جامعه می­انگاشتند. فرد از نظر آنها هیچ اهمیت ندارد و جامعه را متشکل از عناصری چون نقشها، مقامها، رابطه­ها، ساختارها و نهادها می­دانستند و کار افراد را تنها این می­دانستند که این موقعیتهای اجتماعی را اشغال می­کنند و در آنها جای می­گیرند و برای فرد در موقعیتهای اجتماعی هیچ تاثیر متقابلی قایل نبودند، بلکه معتقد بودند که افراد ساخته و پرداخته موقعیتهای اجتماعی­اند و در این موقعیتها و شکل­گیری آنها هیچ تاثیری ندارند.

12-چرا سن­سیمون از یک جهت محافظه­کار و از جهت دیگر رادیکال بود؟

او هر چند خواستار حفظ وضع موجود بود، ولی مانند دوبونالد و دومیستر در آرزوی بازگشت به زندگی دوران قرون وسطی نبود. او هر چند مانند مارکس در پی براندازی نظام موجود و برپایی یک نظام سوسیالیستی نبود ولی نیاز به اصلاحات سوسیالیستی و به ویژه برنامه­ریزی متمرکز اقتصادی را احساس می­کرد.

13- آیا اگوست کنت برای ایستایی اجتماعی و پویایی ارزشی برابر قائل بود؟

خیر، زیرا کنت هر چند هم برای ایستایی و هم برای پویایی اجتماعی اهمیت قایل بود، اما پویایی را از ایستایی مهمتر می­انگاشت. او به یک نوع دگرگونی فکری تکاملی و اصلاح اجتماعی عقیده داشت.

14- مرحله اثباتگرایانه در نظام تکاملی سه مرحله­ای کنت به چه مرحله­ای اطلاق می­شود؟

مرحله اثباتگرایانه که سومین و کاملترین مرحله مورد نظر کنت است، از سال 1800 میلادی آغاز می­شود و شاخص آن اعتقاد به علم است. در این مرحله، انسانها از جستجوی علتهای مطلق و انتزاعی الهی یا طبیعی دست بر می­دارند و بر مشاهده جهان اجتماعی و طبیعی وکشف قوانین حاکم بر آنها تاکید می­ورزند.

15- افکار کنت چه اهمیتی در نظریه کارکردگرایی ساختاری دارد؟

کنت جامعه را متشکل از عناصر سازنده گوناگونی مانند نهادهای خانوادگی، اقتصادی، آموزشی و حکومتی می­انگاشت که در چهارچوب یک نظام متوازن با یکدیگر همکاری می­کنند و در ارتباط متقابل با هم فعالیت دارند، به گونه­ای که هرگونه تغییری در هر یک از عناصر موجب دگرگونی در عناصر دیگر می­شود. این نظر کنت در واقع همان شالوده نظریه کارکردگرایی ساختاری است.

16- مابعد اثباتگرایی چه گرایشهایی دارد؟

ما بعد اثباتگرایی درباره وجود هرگونه معیار، قاعده یا روشی که نمایانگر تفکر علمی یا عقلانی باشد، تردید روا می­دارد. تصور عینیت در امور اجتماعی که شاخص اثباتگرایی است در تفکر مابعداثباتگرایی از سوی گروهی مورد مخالفت جدی قرار گرفته است ولی گروهی دیگر درصدد دفاع یا توضیح و تجدیدنظر در این تصور برآمده­اند.

17- دورکیم از جهت سیاسی و از نظر فکری چه موضعی داشت؟

دورکیم از جهت سیاسی لیبرال بود و طرفدار جدایی آموزش از مذهب و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود ولی از نظر فکری موضع محافظه­کارانه­ای داشت. او نیز مانند کنت و ضدانقلابیون کاتولیک­مسلک فرانسوی، از نابسامانی اجتماعی بیزار و هراسان بود و به جای هرگونه انقلاب شدید اجتماعی و براندازی نظام موجود، از نظم و اصلاحات اجتماعی هواداری می­کرد.

18-واقعیتهای اجتماعی موردنظر دورکیم چه ویژگیهایی دارد؟

او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی می­انگاشت که در خارج از افراد قرار دارند و آنها را وادار به رفتار معینی می­سازند. این واقعیتهای اجتماعی به نظر دورکیم، بر افراد تسلط دارند و تصمیمهای فردی چندان تاثیری در این واقعیتها ندارند. به نظر او، کنشها و کنشهای متقابل افراد جامعه تحت تاثیر نیروهای اجتماعی شکل می­گیرند و چهارچوب و صورتها کنش فردی را ساختارهای اجتماعی تعیین می­کنند.

19- دورکیم در بررسی معروفش درباره خودکشی، آیا به علل فردی و روانشناختی توجه داشت؟

خیر. او هر چند خودکشی را یک رفتار فردی می­دانست اما به دلایل روانشناختی و فردی خودکشی توجهی نداشت و می­خواست با یک تحقیق تجربی عوامل اجتماعی دخیل در خودکشی را مشخص سازد و کاری به این نداشت که این فرد یا آن فرد چرا دست به خودکشی می­زند بلکه می­خواست علل اجتماعی تفاوت در نرخهای خودکشی را در میان جوامع مورد بررسی پیدا کند.

20-عامل انسجام جوامع بشری از نظر دورکیم چه بود؟

به نظر دورکیم، آنچه که افراد یک جامعه را گرد هم می­آورد و باعث پیوند آنها می­شود، یک اخلاق مشترک نیرومند و یا وجدان­جمعی است که شیرازه­بند جوامع ابتدایی تا نوین است. وجدان­جمعی در جوامع ابتدایی بسیار نیرومند است ولی در جوامع نوین قدرت این نوع وجدان اجتماعی کاهش یافته است که به نظر دورکیم تقسیم کار پیچیده اجتماعی تا اندازه­ای فقدان وجدان­جمعی را در این نوع جوامع ترمیم می­کند.

21- رابطه دین و جامعه از نظر دورکیم چیست؟

دورکیم جامعه را سرچشمه دین می­انگارد و معتقد است که ارزشهای اجتماعی حاکم بر جوامع بصورت معتقدات مذهبی تجلی می­یابند. به نظر او، این جامعه است که برخی پدیده­ها را شرعی و برخی پدیده­های دیگر را کفرآمیز جلوه می­دهد. دورکیم دین و جامعه را از یک گوهر می­انگارد و ماهیتی یکسان برای هر دو آنها قایل است.

22-نظریه تکاملی هگل چه ویژگیهایی دارد؟

تکامل از نظر هگل بعدی ذهنی، فکری و ایده­آلیستی دارد. این تکامل در عرصه ذهن و فکر انسانها رخ می­دهد و در آغاز جنبه حسی و ادارکی دارد. در مراحل بعد به خودآگاهی و این وقوف می­رسد که انسانها می­توانند چیزی فراتر از آنچه که هستند بشوند. علت و عامل تحرک و دگرگونی در این طرح تکاملی، رشد و پیشرفت ذهن است و همین رشد فکری است که بصورت پدیده­های اجتماعی و مادی تجلی و عینیت می­یابد.

23- علت اصلی مخالفت مارکس با طرح تکاملی هگل چه بود؟

زیرا انسان در طرح تکاملی هگل و مسیر حرکت آن چندان نقشی ندارند زیرا ذهن یا روح­جهانی خواه­ناخواه انسانها را به دنبال خود می­کشاند و مسیر رشد و پیشرفت تاریخ که جنبه­ای ذهنی و فکری دارد، بدون دخالت ارادی انسانها پیموده می­شود و به همین دلیل نیازی به دخالت آنها نیست. اما مارکس با جنبه ذهنی طرح تکاملی هگل مخالف بود و در ضمن معتقد بود که انسانها می­توانند با عمل دسته­جمعی و آگاهانه­شان حرکت تاریخ را تسریع کنند و رسیدن به جامعه بی­ طبقه آینده مستلزم فعالیت انقلابی و آگاهانه طبقه پیشرو و روشنفکران وابسته به این طبقه است.

24-انتقاد مارکس از اقتصاددانان چه بود؟

مارکس به این اقتصاددانان از این جهت انتقاد داشت که آنها با وجود شناخت بدیها ومصائب نظام سرمایه­داری، این نظام را می­پذیرفتند و نیاز به یک دگرگونی اساسی و ریشه­ای را در نظام اقتصادی موجود انکار می­کردند.

25- مفهوم از خودبیگانگی مارکس چیست و چه چیزهایی را در نظر دارد؟

به نظر مارکس، انسانها در نظام سرمایه­داری با کار و محصول کار خود و انسانهای دیگر بیگانه شده­اند و روابط طبیعی­شان را با فرآورده­های تولیدی و همنوعاشان از دست داده­اند. محصول کار انسان واقعیت و ماهیتی مستقل و جدا از او پیدا کرده است و انسان به جای آنکه بر محصولات کارش تسلط داشته باشد، در بسیاری از موارد تحت تسلط این محصولات قرار گرفته است، همان محصولاتی که به گونه کالاهایی بیگانه از او در برابرش قرار می­گیرند. این بیگانگی نه تنها در رابطه میان انسان و محصول کارش، بلکه در رابطه او با انسانهای دیگر نیز به چشم می­خورد.

26- قشر بندی اجتماعی موردنظر وبر چه تفاوتی با قشربندی مارکس دارد؟

مارکس قشربندی طبقاتی­اش را تنها بر مبنای اقتصادی و روابط اقتصادی استوار کرده بود و ابعاد اجتماعی دیگر را در نظریه طبقاتی­اش دخالت نداده بود، حال آنکه وبر عوامل دیگر اجتماعی از جمله حیثیت، منزلت و قدرت را نیز در نظریه قشربندی­اش وارد کرده و به آن خصلتی جامعتر و همه جانبه­تر بخشید.

27- اقتدار فرهمندانه موردنظر وبر چیست و از چه چیزی سرچشمه می­گیرد؟

به نظر وبر، اقتدار فرهمندانه از قابلیتها و ویزگیهای شخصی رهبر سرچشمه می­گیرد و پیروانش به یک چنین ویژگیهای رهبری سخت اعتقاد دارند.

28- به نظر زیمل، جامعه­ شناسی باید به چه موضوعهایی بپردازد؟

زیمل نخستین جامعه ­شناس بزرگی بود که بررسی پدیده­های تنگ­دامنه اجتماعی مانند کنش متقابل اجتماعی و صورتهای بنیادی این کنش را وظیفه عمده جامعه ­شناسی به شمار آورد. بررسی­ های گروه­های کوچک دو نفره و سه نفره و صورتهایی که این گروه­ها به خود می­گیرند، نخستین نمونه­ های این نوع بررسی در جامعه­ شناسی محسوب می­شود.

29-داروینیسم اجتماعی اسپنسر چیست و در برگیرنده چه نوع گرایشهای سیاسی است؟

اسپنسر معتقد بود همچنانکه در جهان طبیعی موجوات قویتر و صالحتر ابقاء می­شوند و موجودات ضعیفتر و با قدرت تطبیق نازلتر از صحنه بقاء حذف می­شوند، در صحنه اجتماعی نیز انسانهای صالحتر و شایسته­تر در عرصه رقابت اجتماعی باید باقی مانند و انسانهای ضعیفتر، غیرفعالتر و فاقد قدرت رقابت باید به تدریج حذف شوند و نسلشان از بین برود تا میدان وسیعتری برای فعالیت افراد شایسته ­تر پدید آید و بدین ترتیب آدمهای ناصالح و ناکارآمد از قبل افراد شایسته­تر و به زیان آنها ادامه حیات ندهند.

30- نظر اسپنسر درباره دولت چیست؟

اسپنسر به شدت طرفدار عدم دخالت دولت در امور اقتصادی بود و حتی در امور اجتماعی نیز خواستار حداقل دخالت دولتی بود. او معتقد بود که مردم و فعالیتهای اقتصادی را باید آزاد گذاشت تا از طریق قانون طبیعی بقای اصلح و عرضه و تقاضا و مکانیسم­های بازار آزاد به گونه طبیعی عمل کنند و دولت تنها باید وظایف امنیتی و پاسداری از حریم آزادیهای فردی را عهده­دار باشد.

31- نظریه نخبگان پارتو چیست و چه دلالتهای اجتماعی و سیاسی دارد؟

پارتو معتقد است که توده­های مردم هیچگاه نقشی در مسیر حرکت تاریخ و شکل گیری جریانهای سیاسی و اجتماعی مهم نداشته ­اند و این نخبگان جامعه ­اند که با برخورداری از قدرت تعقل و امکانات دیگر توده­ها را پیوسته به دنبال هدفهایشان می­کشیده ­اند. هرگونه دگرگونی سیاسی و اجتماعی مهم در سطح و بعد نخبگان رخ می­دهد و تغییر قدرت سیاسی در جامعه در واقع نوعی تغییر در اقلیت نخبگان است و توده­ها در این تحولات هیچ نقش و اثری ندارند.

تبلیغات متنی