امروز جمعه 02 آذر 1403

مروری بر مارکسیسم تحلیلی

0

بدون تردید، ج.الف.کوهن، جُن الستر و جان رومر نویسندگان فعالى هستند که با مقالات و کتاب‌هاى جالبى، در تفسیرها و مباحث مارکسیسم در سال‌هاى اخیر حضورى موثر داشته‌اند. منبع آگاهى اولیه من در این مورد مقاله‌اى بود از جان گراى که پیدایش‏ «مکتب نوین و پرتوان مارکسیسم تحلیلى» با شرکت چهره‌هاى برجسته‌‌اى چون نویسندگان نامبرده خبر مى‌داد که آثارشان از آن پس‏ مى‌بایست با آینده مارکسیسم، اگر آینده‌اى داشته باشد، گره بخورد.

آیا چنین مکتبى حقیقتا وجود دارد؟ دلیل وجود چنین گروهی تفکربرانگیز است. الستر در «معنا کردن مارکس‏» نشان مى‌دهد که کتاب «نظریه مارکس‏ درباره تاریخ» کوهن به مثابه وحى منُزل بود و یک‌باره معیارهاى روشنى را که براى نوشتن درباره مارکس‏ و مارکسیسم لازم بود، تغییر داد. وى متذکر مى‌شود که بر این اساس‏، گروه کوچکى از همفکران تشکیل شد و به دنبال آن یک رشته جلسات سالیانه در 1979 آغاز گشت. این بحث‌ها و نشست‌ها در شکل‌گیرى کتاب الستر نقش‏ تعیین‌کننده داشت.

حال توجه داشته باشیم که عناصر تشکیل‌دهنده گروه چه دیدگاهى نسبت به مارکسیسم تحلیلى دارند؟ براى رایت، ریسمان راهنما بررسى مفاهیم بنیادى مارکسى و بازسازى آنها در ساختار نظرى منسجم‌تر است. الستر نیز چنانکه متذکر شد، «دقت و وضوح» را به مثابه اصل اساسى در تشکیل گروه مى‌داند. ولى صریح‌ترین توصیف از مارکسیسم تحلیلى در مقدمه رومر بر جُنگ‌اش‏ آمده است: «مارکسیسم از لحاظِ تحلیلى پیچیده» با «ابزارهاى منطق معاصر»، ریاضیات و مدل‌‌سازى، پیش‏ مى‌رود و به ضرورت تجربه، به پژوهش‏ در بنیاد‌هاى احکام مارکسیستى و به رویکرد غیر دگماتیک به مارکسیسم تسلیم مى‌گردد.
ولى، آن‌گونه که ستایش‏ جان گراى روشن مى‌سازد، مارکسیسم تحلیلى بیش‏ از حد، دقت به خرج مى‌دهد. زیرا گراى با خوش‏‌آمدگویى به نخستین منتقدان اتریشى مارکس‏، بوهم باورک، وان مى‌سیز و هایک (و اقتصاددان راستگراى آمریکایى، پاول رابرتس‏) و زانو زدن در برابر مواهب شگفت‌انگیز سرمایه‌دارى و شگفتى‌هاى بازار نشان مى‌دهد که از مفسری مارکسیست بسیار فاصله دارد. ستایش‏ وى از مارکسیسم تحلیلى در متن یک جدال ضدمارکسیستى طولانى روى مى‌دهد. البته دست‌اندرکاران مارکسیسم تحلیلى نمى‌توانند مسوولیت آنچه دیگران (نظیر گراى) درباره آنان مى‌نویسند به گردن گیرند. آنان فقط مسوول نوشته خودشان هستند.

الستر آنچه را که در مارکس‏ «مرده» به حساب مى‌آورد، عبارت است از: سوسیالیسم علمى، ماتریالیسم دیالکتیکى، نظریه اقتصادى مارکس‏ به‌ ویژه دو رکن اصلى آن نظریه ارزش‏ کار (عقلای ورشکسته) و نظریه سقوط نرخ سود، و شاید مهم‌ترین بخش‏ ماتریالیسم تاریخى، نظریه نیروهاى مولده و روابط تولیدى. به همین‌گونه، رومر، با مرورى طولانى بر اقتصاد مارکسیستى، در بنیادهاى تحلیلى نظریه اقتصادى مارکس‏، فقط نظریه استثمار وى را دست‌نخورده گذاشت، سپس‏ او در 1982 تصمیم گرفت که این اصل باقیمانده را هم ناکافى اعلام کند. رومر اکنون به ما خبر مى‌دهد که استثمار صرفا عبارت از نابرابرى است اما پس‏ اختلاف میان موضع مارکسیسم تحلیلى و موضع غیرمارکسیستى فیلسوفانى نظیر رالز چیست؟ رومر پاسخ مى‌دهد که این مطلقا روشن نیست، مرزهاى جدایى مارکسیسم تحلیلى و فلسفه سیاسى چپ لیبرال معاصر تیره و نامعلوم‌اند. آدم انگشت به دهان مى‌ماند که پس‏ واقعا در مارکسیسم تحلیلى، از مارکسیسم چه اصلى باقى مى‌ماند؟ در سطور زیرین، ما بخش‏هایى از این نوشته را (به ویژه آنچه مربوط به الستر و رومر است) بررسى خواهیم کرد تا مشخص‏ کنیم که این اثر تا چه حد مى‌تواند مارکسیستى تلقى شود. نتیجه این است که مارکسیسم تحلیلى، مارکسیسم نیست و در حقیقت، ماهیتا ضدمارکسیستى است.

مارکسیسم نوکلاسیک یا گزینش‏ عقلانى
القاب بدیل چندى به مارکسیسم تحلیلى و دست‌اندرکاران آن داده شده است: مارکسیسم نوکلاسیک، مارکسیسم نظریه ‌بازی و مارکسیسم گزینش‏ عقلانى توجه به خود این برچسب‌ها مدخل خوبى براى بررسى مارکسیسم تحلیلى است. مارکسیسم نوکلاسیک، نقیض‏گویى را حک کرده است. چگونه ممکن بود چنین ترکیبى وجود داشته باشد؟ آخر، نظریه اقتصادى نوکلاسیک از فرد اتوم‌واره‌اى آغاز مى‌کند که از لحاظ هستى‌شناختى مقدم بر کل، یعنى جامعه خاص‏ تصور مى‌شود. این میراث دکارت‌گرایى است و به قول ریچارد لوینز و ریچارد لئونیتین با رویکردهاى روشن‌شناختى در حوزه‌هاى دیگر مشترک است: «اجزا، از لحاظ هستى‌شناختى مقدم بر کل‌اند، یعنى به‌طور جداگانه وجود دارند و گرد هم‌ مى‌آیند تا کل‌ها را بسازند. اجزا، خواص‏ ذاتى دارند که به آنها تعلق دارند و آنها هستند که به کل معنا مى‌بخشند.»
در تحلیل نوکلاسیک، ما افراد اتوم‌واره‌اى داریم که با وسایل و تکنیک‌هاى مفروض‏ خارج از ارگانیسم، وارد روابط مبادله‌ای با یکدیگر مى‌شوند، براى اینکه خواست‌هاى خارج از ارگانیسم خود را ارضا کنند، و جامعه عبارت از مجموع این ترتیبات مبادله است.

هیچ چیز بیش‏ از اینها نمى‌تواند دورتر از دیدگاه مارکس‏ باشد. آغاز کردن از فرد مجزا که براى او شکل‌هاى گوناگون ارتباط اجتماعى وسایل محضِ مقاصد خصوصى او هستند، یاوه‌اى بیش‏ نبود. مارکس‏ تاکید مى‌کند منافع خصوصى، خود منافع اجتماعا تعیین شده‌اند که تنها در چارچوب شرایطى به دست تواند آمد که جامعه مقرر داشت و با وسایلى که جامعه فراهم کرده است. مسلما آن منافع افراد، منافع خصوصى است، اما محتواى آن و نیز شکل و وسایل تحقق آن، در شرایط اجتماعى مستقل از همه تعیین مى‌شود.

بدینگونه در چشم‌انداز دیالکتیکى(برخلاف چشم‌انداز دکارتى) اجزا، به مثابه اجزا، وجود مستقل مقدم ندارند. اجزا، خواص‏ خود را با اتکا به «اجزای یک کل خاص‏ بودن»، به دست مى‌آورند. خواصى که آنها به‌طور جداگانه یا به مثابه اجزای کل دیگر، فاقد آنند. از این‌رو، عزیمت‌گاه مارکس‏، ایجاد فهمى از جامعه به مثابه یک «کل مرتبط» به مثابه یک سیستم ارگانیک است، یعنى ردیابى روابط ذاتى و افشاى ساختار تاریک نظام اقتصادى بورژوایى، آن هسته درونى که ضرورى اما پنهان است.‏ مارکس‏ فقط در نظر دارد آنچه را در چارچوب این ساختار براى عوامل منفرد تولید، واقعى است و اینکه چگونه اشیا ضرورتا بر آنها ظاهر مى‌شوند، کشف کند. براى مثال، با انکشاف گرایش‏هاى عام و ضرورى سرمایه بر مبناى مفهوم سرمایه، اثبات اینکه چگونه قوانین ذاتى تولید سرمایه‌دارى از طریق اقدامات سرمایه‌داران منفرد در رقابت با یکدیگر بروز مى‌کنند امکان‌پذیر شد. چنانکه مارکس‏ درگروندریسه بارها تذکر داده است، رقابت، قوانین درونى سرمایه را به عمل وامى‌دارد، آنها را به قوانین اجبارى به سوى سرمایه فردى سوق مى‌دهد، اما آنها را ابداع نمى‌کند، آنها را متحقق مى‌سازد. از سوى دیگر، آغاز کردن تحلیل با سرمایه‌هاى فردى (و با ارتباطات آنگونه که در پدیده رقابت ظاهر مى‌شوند)، تحریف ساختار داخلى به وجود مى‌آورد زیرا در رقابت همه‌چیز همیشه به صورت واژگونه آن ظاهر مى‌شود، هر چیز، همواره روى سر خود مى‌ایستد.

از این چشم‌انداز، مطلقا میان رویکرد اتومیستى اقتصاد نوکلاسیک و مارکسیسم سازگارى وجود ندارد. مارکسیسم نوکلاسیک، نه نوکلاسیک و نه مارکسیسم است. آیا همین را مى‌توان درباره مارکسیسم نظریه بازی یا مارکسیسم گزینش‏ عقلانى گفت؟
ولى این مهم است که فنون خاص‏ را با ظهور اولیه آنها یا استفاده‌اى که از آن فنون شده است، مشتبه نسازیم، با این کار، تجربه فرجام اقتصاد مارکس‏ را تکرار خواهیم کرد که به‌رغم کشفیات مهم خود مارکس‏ در این فن، به مثابه بورژوایی مردود اعلام شد. به‌طور خلاصه، اگر مسئله تخصیص‏ این فنون در چارچوب مارکسى است، پس‏ مارکسیسم تحلیلى چیز زیادى مى‌تواند بدهد. نظریه بازی و رویکردهاى نظریه بازی را در نظر‌گیریم. خصلت‌نماى هر دو_الستر و رومر- تاکید بسیار شدید بر مدل‌سازى «نظریه بازی» است، در واقع تعریف عمومى رومر از استثمار، صریحا مبتنى بر نظریه بازى است. آیا این رویکرد در تئوری مارکسیستى جایى دارد؟
نظریه بازى با تعیین و تخصیص‏ بازى آغاز مى‌شود، یعنى صریحا دسته‌اى از روابط را تعیین مى‌کند که درون آن بازیگران عمل مى‌کنند. در ظاهر آن، چیزى ناسازگار با مارکسیسم نیست، این رویکرد که از تخصیص‏ دسته معینى از روابط تولید شروع مى‌شود و سپس‏ براى کشف اینکه چگونه بازیگران خاص‏ به‌طور عقلانى رفتار مى‌کنند رهسپار مى‌گردد، راه را براى خواص‏ پویاى (قوانین حرکت) ذاتى در ساختار خاص‏ هموار مى‌سازد. البته کلید، تخصیص‏ بازى و بازیگران خواهد بود. براى مثال، یک بازى، که در آن بازیگران به مثابه فروشندگان رقیب کالاى مشترک معرفى مى‌شوند و اهداف عقلانى‌شان را کشف مى‌کنند، درباره رقابت سرمایه‌هایى که به زعم مارکس‏ قوانین سرمایه‌دارى را اجرا مى‌کند، سکونت مى‌گزیند. برعکس‏، یک بازى که رابطه میان ارباب فئودال و دهقانان اجاره‌دار او یا میان ائتلاف اربابان و ائتلاف دهقانان را مکشوف مى‌سازد، به نظر مى‌رسد که به یک بررسى، خصلت ضرورى روابط فئودالى تولید مى‌دهد. ارباب فئوال چه مى‌خواهد، استراتژى قابل استفاده و اهداف و بازده‌ بالقوه چه هستند؟

چنانکه گفته آمد، چنین مى‌نماید که میان نظریه بازى و رویکرد مارکسیستى چیز ناسازگارى وجود ندارد، در واقع نه فقط مى‌توان حدس‏ زد که مارکس‏ خیلى سریع فنون آن را کشف کرده بوده است، بلکه مى‌توان فراتر رفت و تصور کرد که تحلیل مارکس‏، ذاتا چشم‌اندازى از نظریه بازی بود. براى مثال، نگاه کنید به پرداختى از نظریه ارزش‏ اضافى مارکس‏ با استفاده از نظریه بازى توسط مائرک. ولى توصیف بازى فئودالى یک ویژگى معین دارد، زیرا این بازى، بازى‌اى است که مى‌توان به بهترین وجه یک بازى‌جمعى نام‌گذارى شود. بازیگران آن عبارتند از طبقات (یا نمایندگان طبقه، حاملان یک رابطه). در اینجا محلى براى فرد اتوم‌واره خودمختار وجود ندارد، ما (هنوز) تعامل‌هاى درون‌طبقاتى را معمول نکرده‌ایم. خلاصه، در بازى جمعى، طبقات عمل مى‌کنند. ارباب فئودال و دهقان تعامل دارند. اما ارباب فئودال منفرد و دهقانان منفرد با یکدیگر وارد تعامل نمى‌شوند. به همین‌گونه در بازى جمعى براى سرمایه‌دارى، سرمایه (سرمایه‌دار) و کارگر مزدور (کارگر) تعامل ندارند. اما بازیگران که از وجود مقرر سرمایه‌داران رقیب و کارگران مزدبگیر برمى‌خیزند، به عنوان تابعى از استقرار رابطه ضرور سرمایه کار مزدورى دیده مى‌شوند. همانگونه که مائرک در بحث خود درباره نظریه ارزش‏ اضافى نشان مى‌دهد، درست مثل این است که در هر طبقه‌اى، یک مرکز واحد تصمیم‌گیرى وجود دارد، یک سرمایه‌دار جمعى و یک کارگر جمعی با دو طبقه که با یکدیگر مانند دو اتحادیه خودمختار روبه‌رو مى‌شوند.

بدینگونه، بازى جمعى (یا طبقاتى) هر نوع ملاحظه قابلیت ائتلاف‌هاى جزئى را کنار مى‌گذارد تا به‌طور موفقیت‌آمیز درگیر کنش‏هاى جمعى شود؛ براى اینکه نخست به‌طور دقیق خصلت رابطه میان طبقات را که به وسیله روابط تولید تعیین ‌شده کشف کند. همه پرسش‏هایى که آیا عوامل منفرد به نفع فردى خود خواهند دید که در کنش‏ جمعى متعهد شوند (براى نیل به اهداف طبقاتى)، همه موضوع‌هاى مربوط به مسائل سوارى رایگان و جز آنها، موضوع اصلى تحقق بازى جمعى نیستند. تقدم معرفت‌شناختى به تعیین ساختارى محول می‌شود که در چارچوب آن، فرد عمل مى‌کند. با این همه، مسائل درون ائتلافى خارج از دید تحلیل مارکسیستى نیست(به همین‌گونه، ملاحظه اینکه چگونه طبقه در خود به طبقه براى خود تبدیل مى‌شود)، شیوه‌اى که به موجب آن سرمایه مى‌کوشد کارگران را تقسیم کند و رقابت را در میان آنان تشویق نماید تا به اهداف خودش‏ برسد بخش‏ مهمى از اکتشاف مارکس‏ از یک استراتژى عقلانى براى سرمایه در بازى استراتژیک سرمایه و کار مزدورى است. و نتیجه‌گیرى او: هنگامى که کارگران منفرد مطابق منافع فردى‌شان عمل مى‌کنند، حاصل آن بدترین استراتژى براى کارگران به مثابه یک کل است. این یک بیان انتقادى درباره مسائل درون ائتلاف از جانب کارگران است. به همان اندازه که نگرش‏ مارکس‏ به این مسائل درون ائتلاف، اهمیت دارند، ضرورى‌ است که تشخیص‏ دهیم که این مسائل فقط بعد از تعیین بازى جمعى مقدماتى مى‌توانند روى دهند.

از سوى دیگر، به خلاف بازى جمعى، آنچه مى‌توان آن را بازى فردى خواند، نقطه شروع متفاوتى دارد. آغاز کردن از این موضع که جوهرهاى فرافردى وجود ندارند که در جهان واقعى عمل کنند، ضرورت بررسى رفتار واحد منفرد در سطح پیشاائتلافی در جنگ همه علیه همه را ایجاب مى‌کند. بدینگونه دیگر در کُنه تحقیق، خصلت رابطه طبقاتى وجود ندارد. جایگزین آن بحث‌‌برانگیر است. برآیندهایى که از تعامل افراد اتوم‌واره پدید مى‌آید. در بهترین حالت، پرسش‏ برتر در بازى فردى این مى‌شود که چرا ائتلاف‌ها به وجود مى‌آیند، چرا (و به چه معنا) طبقات براى خودشان وجود دارند؟
بدینگونه نمى‌توان گفت رویکرد نظریه بازى به خودى خود، با تحلیل مارکسیستى ناسازگار است. به جاى دقت همچون خط انفصال میان مارکسیسم و مارکسیسم تحلیلى، مسئله اصلى، ماهیت بحثى است که در چارچوب آن، چنین فنونى به کار رفته است. دقیقا در این زمینه است که مارکسیسم تحلیلى باید مورد توجه قرار گیرد.

فردیت‌گرایى روش‏‌شناختى و مبانى خُرد
در کانون مارکسیسم تحلیلى این حکم مطلق نهفته است که هیچ‌گونه استثمارى در سطحى بالاتر از سطح واحد مفرد وجود ندارد. بدینگونه الستر معنا کردن مارکس‏ را مى‌گشاید و آن را با تشریح و توجیه اصل فردیت‌گرایى روش‏‌شناختى آغاز مى‌کند. این نظریه کاملا ناسازگار است: تمامى پدیده‌هاى اجتماعى- ساختار و تغییر آنها- در اصل به شیوه رهایى قابل توضیح‌اند که تنها متضمن افراد- خواص‏ آنها، اهداف، اعتقاد و اعمال آنها باشد. الستر در توضیح این حکم مى‌افزاید که لازم است، مکانیسمى فراهم کنیم که جعبه سیاه را بگشاید، پیچ و مهره‌ها و چرخ‌ها، گرایش‏ و باورهایى که مجموعه‌اى از برآیندها را به وجود مى‌آورند، نشان بدهد. از این‌رو فردگرایى روش‏‌شناختى، سطح کلان را براى خُرد باقى مى‌گذارد و تبیینى را که از افراد آغاز نمى‌کند رد مى‌‌کند، در مقابل جمع‌گرایى روش‏شناختى که فرض‏ مى‌کند جوهرهاى فرافردى‌‌ای هستند که در نظام تبینى مقدم بر افرادند، مى‌ایستد.

ولى الستر از مباحث مارکس‏ درباره انسانیت، سرمایه و به ویژه سرمایه به‌طور کلى، به عنوان موضوعات جمعى که با این نظریه فردیت‌گرایى روش‏‌شناختى ناسازگارند، نیک آگاه است. الستر با استناد به یکى از گزاره‌هاى مارکس‏ درباره رقابت در گروندریسه در واقع تفسیر مى‌کند: «نمى‌توان صریح‌تر از این افکار فردیت روش‏شناختى را خواستار شد». ولى او بی‌درنگ یک مرجع بدیل را به یارى مى‌طلبد- جان رومر.

در این مورد، تشخیص‏ این نکته مهم است که الستر مارکس‏ را دقیقا خوانده است و با قطعات مورد نظر ناآشنا نیست (اگرچه تعبیرهاى وى گاه قابل بحث‌اند) اما، البته مردود شناختن آنها به عنوان خطاهاى غم‌انگیز و تقریبا بى‌معنا، برهان او را زیر سوال مى‌برد. آنچه باید نجات یابد، مارکسى است که او معنا مى‌کند، مارکسى که همچون فردگراى روش‏‌شناختى به نظر مى‌رسد. برنامه الستر، صرفا خلاص‏ شدن از مارکس‏ بد و حفظ مارکس‏ خوب است، جدا شدن چارچوب گمراه‌کننده از آنچه او در مارکس‏ ارزشمند مى‌بیند. همین مضامین را مى‌توان در رساله رومر درباره روش‏ در مارکسیسم تحلیلى یافت، رومر مدعى است: تحلیل مارکس‏، به مبانى خُرد نیاز دارد. وى مى‌پرسد چگونه مى‌توان گفت جوهر، سرمایه، چیزى انجام مى‌دهد(مثلا کارگران را تقسیم مى‌کند و بر آنان غلبه مى‌‌کند) «هنگامى که در یک اقتصاد رقابتى عاملى وجود ندارد که در جست‌وجوى نیازهاى سرمایه باشد؟» او تصور مى‌کند هنگامى که مارکسیست‌ها چنین استدلال مى‌کنند، آنان به «نوعى تعقل غایت‌‌شناختى تنبل‌منشانه» گرفتارند. پس‏، برنامه مشخص‏‌شده، عبارت است از ضرورت یافتن مکانیسم‌هاى خُرد: «آنچه مارکس‏‌گرایان باید فراهم کنند، تبیین مکانیسم‌ها در سطح خُرد است، زیرا پدیده رهایى که آنان ادعا دارند به درد استدلال‌هاى غایت‌شناسانه مى‌خورند.

منطقِ پشتوانه این موضع‌گیرى مارکسیسم تحلیلى را در پاسخ فیلیپ وان پاریج به توصیف این موضع‌گیرى به عنوان یک «مارکسیسم نوکلاسیک» به روشن‌ترین وجهى مى‌توان یافت. وان پاریج با توجه به تضاد میان انسان عقلانى (یا فردیت‌گرا) و تبیین‌هاى ساختارى (یا نظام‌مند) نشان مى‌دهد که تبیین‌هاى ساختارى که پژوهشگر را به حکم ساختارى ارجاع مى‌دهد (مثلا نیازى که از «خود سیستم» ناشى مى‌شود)، بى‌تردید از سوى «مارکسیسم نوکلاسیک» مردودند. چرا؟ زیرا هیچ تبینى از B به وسیله A پذیرفتنى نیست مگر آنکه شخص‏ مکانیسمى را که از طریق آن A-B را تولید مى‌کند، تعیین مى‌‌کند.

منبع: طرقبه آنلاین

تبلیغات متنی