امروز جمعه 02 آذر 1403
بر اساس ماده 23 قانون حمایت حقوق مولفان، کلیه آثار ارائه شده در سایت با مجوز از صاحب امتیاز اثر می باشد. تمام کالاها و خدمات این سایت بدون احتساب مالیات می باشد.
بالبی و تئوری اتولوژیک (رفتارشناسی طبیعی) رشد کودک
جان بالبی John Bowlby در سال 1907 در لندن زاده شد. در رشته پزشکی و روانکاوی تحصیل کرد. در سال 1936 به اختلالات و ناراحتی های کودکانی که در مؤسسات پرورش می یافتند توجه کرد و دریافت کودکانی که در شیرخوارگاه ها و پرورشگاه ها بزرگ می شوند عموماً به برخی مشکلات عاطفی از جمله ناتوانی در برقراری روابط صمیمانه و دیرپا با دیگران دچار می آمدند. به نظر بالبی چنین می رسد که این کودکان قادر به دوست داشتن نیستند زیرا فرصت برقراری یک دلبستگی محکم را با مادر یا مراقب در ابتدای زندگی نداشته اند. بالبی این کودکان را شخصیت های بی عاطفه (Affectionless characters) نامید. علاوه بر این بالبی علائم مشابهی در کودکانی که مدتی در خانه های طبیعی بزرگ شده اما سپس دچار جدائی های طولانی گردیده بودند مشاهده کرد. این کودکان چنان از جدایی تکان خورده بودند که به طور دائم از پیوندهای نزدیک انسانی پرهیز می کردند. چنین مشاهداتی بالبی را متقاعد کرد که نمی توان بدون توجه نزدیک به پیوند مادر و کودک، رشد را فهمید. بالبی برای توضیح چگونگی شکل گیری و اهمیت این پیوند به اتولوژی روی آورد (کرین، 2000).
بالبی نخستین روان تحلیل گری است که الگوئی برای تحول و کنش وری شخصیت (یا نظریه غرایز) پیشنهاد کرده است که از نظریه کشاننده های (Drive) فروید فاصله می گیرد. آن چه به خصوص در آثار بالبی عمدتاً مورد توجه قرار می گیرد دو مفهوم است که وی به صورت خاصی در آثار خود جای می دهد: رفتار غریزی و دلبستگی (منصور، 1381).
بالبی در 1969 نظریه دلبستگی را مطرح کرد. به نظر او روابط اجتماعی طی پاسخ، نیازهای زیست شناختی و رواشناختی مادر و کودک پدید میآیند. از نوزاد انسان رفتارهایی سر میزند که باعث می شود اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند. این رفتارها شامل گریستن، خندیدن و سینهخیز رفتن به طرف دیگران میشود.
از نظر تکاملی، این الگوها ارزش «انطباقی» دارند زیرا همین رفتارها باعث میشوند که از کودکان مراقبت لازم بعمل آید تاز نده بمانند. (بالبی 1969).
بالبی توضیح داد که در هفتههای اول زندگی نوزاد تقریباً به طور کامل به مادر وابسته است. اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. ایجاد دلبستگی تقریباً از 6 ماهگی شروع میشود. (1982 Parks & Stevenson – Hinde,) این وابستگی، کم و بیش با رشد کودک، کاهش پیدا میکند. در واقع به نقش دلبستگی در ترغیب احساس ایمنی تاکید شده است. وابستگی موجب مستقل شدن کودک میگردد و بدین صورت بالبی وابستگی را از دلبستگی متمایز نمود.
تفاوت دیگر این دو مفهوم این است که وابستگی در مرحله ناپختگی صورت میگیرد. اما دلبستگی نیاز به کمی پختگی و رسش دارد (1995 Ratter).
نتیجه عمده کنش متقابل بین مادر و کودک، به وجود آمدن نوعی دلبستگی عاطفی بین فرزند و مادر است. این دلبستگی و ارتباط عاطفی با مادر است که سبب میشود کودک به دنبال آسایش حاصل از وجود مادر باشد. بخصوص هنگامی که احساس ترس و عدم اطمینان میکند، بالبی و مری اینسورت معتقدند که همه کودکان به هنجار احساس دلبستگی پیدا میکنند و دلبستگی شد شالوده رشد عاطفی و اجتماعی سالم در دوران بزرگسالی را پیریزی میکند. در واقع دلبستگیهای انسان نقش حیاتی در زندگی وی ایفا میکند.
اینسورت نیز رفتار دلبستگی در روابط بزرگسالی را به عنوان اساس پدیده ایمنی در هسته زندگی انسان مورد تاکید قرار داد. او اظهار داشت که «دلبستگی ایمن» عملکرد و شایستگی را در روابط بین فردی تسهیل میکند برای مثال کودکانی که دلبستگی شدید به مادرشان دارند در آینده از لحاظ اجتماعی برونگرا هستند و به محیط اطراف توجه نشان میدهند و تمایل به کاوش در محیط اطرافشان دارند و میتوانند با مسائل مقابله کنند. از طرف دیگر عواملی که مخل این دلبستگی باشد در زمینه رشد اجتماعی کودک در آینده مشکلاتی ایجاد میکند.
مری اینسورت مشاهدات بالبی را بسط داد و دریافت که تعامل مادر با کودک در دوره دلبستگی تاثیر چشمگیری بر رفتار فعلی و آتی کودک دارد. الگوهای مختلف دلبستگی در کودکان وجود دارد.
مثلاً برخی از بچهها کمتر از بقیه پیام میفرستند یا گریه میکنند. پاسخدهی توام با حساسیت به نشانههای نوزاد نظیر بغل کردن کودکی که دارد گریه میکند به جای آنکه موجب تقویت رفتار گریستن شود، باعث میشود که نوزاد در ماههای بعد کمتر گریه کند وقتی کودک پیامی برای مادر میفرستد، تماس نزدیک بدنی او با مادر باعث میشود که در عین رشد به جای وابستگی و چسبندگی بیشتر به مادر، اتکا به نفس بیشتری پیدا کند. مادرانی که پاسخی به پیامهای ارسال شده از طرف کودک نمیدهند موجب مضطرب شدن بچه میشوند. این گونه مادران اغلب ضریب هوشی کمتری دارند و از نظر هیجانی ناپختهتر و جوانتر از مادرانیاند که به پیامهای کودک پاسخ میدهند.
اینسورت همچنین ثابت کرد که دلبستگی موجب کاهش اضطراب میشود. آنچه او اثر «پایگاه ایمن» مینامید کودک را قادر به دل کندن از دلبستهها و کاوش در محیط میسازد و کودک میتواند با دلگرمی و اطمینان به کاوش در محیط بپردازد. وی شخص مورد دلبستگی را به عنوان منبع امنیت (پایگاه امن) کودک برای کاوش در محیط خود در نظر گرفت، او حساسیت مادر را برای نوزاد حائز اهمیت میدانست و نقش آن را برای رشد الگوهای دلبستگی مادر- نوزاد حیاتی درنظر گرفت.
مفاهیم اساسی در نظریه دلبستگی
بالبی، مادر و نوزاد را به عنوان دو عنصر شرکت کننده در یک نظام تعاملی خودگردانی و دوطرفه درنظر گرفت. به نظر او نظام دلبستگی دستگاهی تنظیم کننده است که در آن کودک با نظام مراقبت کننده کامل در والد تعامل برقرار میکند. دلبستگی بین مادر و کودک با رابطه والد- کودک به عنوان یک کل تفاوت دارد. زیرا در رابطه کلی والد- کودک «دلبستگی» به عنوان یک قسمت از نظام پیچیدهای که موارد دیگری مثل آموزش و بازی را نیز شامل میشود درنظر گرفته میشود.
نظریه دلبستگی ترکیبی از کردارشناسی، روانشناسی رشد، نظریه سیستمها و روانکاوی است و بر تاثیرات زیر بنایی اولیه بر رشد هیجانی کودک تاکید دارد و تلاش میکند تا رشد و تغییرات را در دلبستگیهای هیجانی قوی بین افراد در دوران زندگیشان تبیین نماید.
حساسیت و کیفیت دلبستگی:
«رفتار حساس» شخص موردعلاقه یعنی توانایی والد در هماهنگی علایم و نشانههای کودک (مثل گریه کردن)، تعبیر و تفسیر صحیح این علامتها (مثل مجاورت و تقاضای برخورد و تماس با مادر) و ارضای مناسب این نیازها به طور ایدهآل. این «رفتار حساس» در زمانهای بیشماری در تعاملات زندگی روزمره رخ میدهد و بسته به اینکه رفتار مراقبت کننده تا چه اندازه در رفع نیازهای نوزاد حساس باشد، دلبستگی ایمن رشد میکند. از طرف دیگر، اگر این نیازها توسط شخص مورد دلبستگی ارضا نشوند یا اگر تنها بعضی از آنها یا به طور موقتی ارضاء شوند. (برای مثال غیرقابل پیشبینی بودن رفتار والد بدین معنی که گاهی واکنش افراطی، نشان میدهد و گاهی کودک را نادیده میگیرد و طرد میکند دلبستگی ناایمن بوجود میآید.
به نظر بالبی، نظام دلبستگی یک سامانه اساسی هیجانی و رفتاری است که به صورت زیستی شکل میگیرد و برای بقای کودک لازم است. این نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگی فعال میشود.
نوزاد با کودک خردسال هنگام بروز اضطراب میخواهد در کنار شخص مورد دلبستگی به ویژه مادرش باشد این احساس ممکن است هنگام جدایی از مادر، روبرو شدن با موقعیتهای ناآشنا، یا اشخاص غریبه، درد جسمی یا هنگام ترس از تخیلات و کابوسها روی دهد. نوزاد یا کودک خردسال انتظار دارد در کنار مادرش امنیت، حمایت و سلامتی را پیدا کند. این جستجو برای مجاورت میتواند به شکل تماس بدنی با مادر نشان داده شوندو کودک همیشه در این تعامل عضوی فعال است در مواقع لزوم برای ارضای نیازهای خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگی را طلب میکند.
نظام کاوشی:
به نظر میرسد دلبستگی شرط لازم کنجکاوی در محیط است که بالبی آن را نظام رفتاری مهمی در نظر گرفت. اگرچه نظام دلبستگی و کاوشی ریشه در انگیزههای متضادی دارند، اما از نوعی همبستگی درونی برخوردارند.
به نظر بالبی یک نوزاد میتواند به طور کافی در محیط خود کاوش کند و بدون نگرانی با اجازه مادرش از او جدا شود و در محیط به جستجو بپردازد. اگر مادر قابل دسترسی و پاسخدهنده باشد کودک، مضطرب و نگران نمیشود. دلبستگی ایمن موجب کاوش در محیط توسط کودک میشود ودر چنین وضعیتی میتواند خود را به عنوان فردی موثر بیابد.
از همان ابتدا با افزایش توانایی حرکتی و بدنی کودک، مادر باید اتاق کودک را طوری درست کند که او بتواند در آن به کاوش بپردازد. در عین حال مادر باید به عنوان یک پایگاه ایمن حضور داشته باشد تا او بتواند با اطمینان از حضور او به کاوش کردن خود بپردازد.
اهمیت رفتار حساس:
طبق نظریه دلبستگی، حساسیت مراقب در کیفیت دلبستگی یک سال اول زندگی نوزاد بسیار اهمیت دارد.
مفهوم حساسیت اولین بار توسط مری اینسورت (1975) بکار برده شد. او مفهوم حساسیت مادری را در حالی بکار برد که در اوگاندا با مادران مصاحبه میکرد و بعد در مطالعات خود این واژه را گسترش داد. او مطالعه بعدی خود را در بالتیمور با 26 نوزاد انجام داد. این نوزادان در طی یک سال اول زندگی با مادرشان و سایر اعضای خانوادهشان مشاهده شدند. اینسورت توانست معیار استانداردی برای ارزیابی رفتار جدایی در آزمایشگاه تهیه کند و آن را موقعیت ناآشنا نامید. او دریافت که کودکان مادرانی که رفتار مراقبت کننده حساسی در خانه دارند، در موقعیت ناآشنا الگوهای رفتاری خاصی را نشان میدهند او این الگو را «ایمن» نامید. دلبستگی ناایمن در کودکان مادرانی مشاهده شد که کمتر حساس بودند. اینسورت و همکارانش (1974). رفتار مراقب حساس را به صورت زیر مشخص نمودند:
1) مادر باید بتواند علامتهی نوزادش هماهنگ شود، تأخیر در هماهنگی وی ممکن است ناشی از درگیریهای فکری درونی یا بیرونی او با نیازهای خودش باشد.
2) او باید به طور مناسبی علامتهای نوزاد را تعبیر کند. برای مثال او باید معنای گریههای نوزاد را تشخیص دهد (گرسنگی، خیس کردن، درد). ممکن است علایم نوزاد به طور غلط تعبیر شوند و بنابراین نیازهای کودک نادیده گرفته شود.
3) مادر باید به طور مناسبی به این علامتها پاسخ دهد. برای مثال باید به طور صحیح به بچه غذا بدهد و به وی یک نوع بازی پیشنهاد کند که بدون آزار او موجب تعامل کودک با محیطش شود. این بازیها نباید خیلی تحریک کننده یا خیلی کم تحریک باشد.
4) واکنش مادر باید راهنمایی کننده باشد، این راهنماییها باید طوری باشند که موجب ناکافی زیادی در کودک نشود. مدت زمانی که نوزاد میتواند منتظر رسیدن مراقب خود باشد در هفتههای اول زندگی بسیار کوتاه است اما به مرور طولانیتر میشود.
اتولوژی بررسی رفتار جانور و انسان در یک زمینه تکاملی است. شخصی که نام او بیش از هر کس دیگر با تئوری نوین تکاملی پیوسته است داروین می باشد. اتولوژیست نامی است که به بیولوژیست هایی که رفتار جانور را از دیدگاه تکاملی مطالعه می کند، داده اند (کرین، 2000). قبل از چارلز داروین Darwin (1809- 1882) کسانی از جمله لامارک مطرح کرده بودند که موجودات ویژگی های اکتسابی را به نسل های بعدی منتقل می کنند. داروین معتقد بود از میان همه موجودات فقط بخشی که باقی می مانند و فقط بخشی فرصت تولیدمثل پیدا می کنند. بخشی که می مانند کسانی هستند که قدرت انطباق بیشتری با تغییرات محیطی دارند. بنابراین اگر موجودات در محیط طبیعی فرصت پرخاشگری دارند به معنای باقی ماندن نیرومندان و از بین رفتن ضعیفان است. این گزینش یا انتخاب طبیعی natural selection است. این فقط برای گونه موجودات نیست و فقط برای بقای جسم و فیزیک نیست بلکه برای رفتارها هم همین گونه است. اقتضای تعاملی حیوان با محیط باعث بقای رفتار می شود. محیط هم در خصوص نوع و هم در خصوص یکدیگر نشان دهنده این نیای مشترک است. مضمون نظریه داروین، تکرار جمله هگل است که معتقد است ontogeny یا تحول فردی، phylogeny یا رشد نوعی را تکرار می کند. از اتولوژیست های نوین هم می توان کنراد لورنتس Konrad (1903) اتولوژیست اتریشی و پدر اتولوژی نوین و نیکوتین برگن Niko اتولوژیست هلندی (1907) را نام برد. نگاه اتولوژیستی بالبی این است که کودک را باید در محیط انطباقی و سازگاری او دید و محیط انطباقی کودک در سال های اولیه تعاملی است که با مراقب خود دارد.
غریزه:
یکی از این مفاهیمی که داروین مطرح می کرد و اتولوژیست ها آن را اقتباس کرده اند مفهوم غریزه است. کردارشناسان قائل به الگوی رفتار طبیعی موجودات هستند. رفتار غریزی الگوی رفتاری ثابت و ناآموخته نوعی پیچیده است که به دلیل پیچیدگی از بازتاب، به دلیل ناآموخته بودن، از یادگیری، و به دلیل اختصاص به گونه داشتن از انگیزه های عمومی (مانند گرسنگی و تشنگی) متفاوت است.
نقش پذیری Imprinting
یکی از مهم ترین مفاهیم کردارشناسان است. نقش پذیری موجود نوزاد را به موجود متحرک وابسته می کند. بالبی مفهوم دلبستگی attachment {چسبندگی (روابط شیء)، وابستگی (کردارشناسان)} در انسان را معادل نقش پذیری در حیوانات می داند. کردارشناسان معتقدند که دسته جمعی به شکار رفتن انسان ها نوعی دفاع از خود بوده است. نقش پذیری یا دلبستگی یک نیاز بنیادین است چون از ابتدای تحول نوعی، خطر انسان را تهدید می کرده است. ایمنی گاهی از نیازهای بیولوژیک هم مهم تر است به اعتقاد مازلو افراد خود شکوفایی که نیاز ایمنی را رفع نکرده اند به خود شکوفایی کاذب رسیده اند. بنابراین از نظر انسان شناسی و مردم شناسی پایه زندگی جمعی، مصونیت است. کودکان هم می دانند، برای امنیت باید نزدیک والدین باشند بنابراین در نظریات بالبی (و ماهلر) کودک وقتی دارد به self و تفرد و هویت می رسد، مقداری از امنیت خود را از دست می دهد.
دلبستگی یعنی پیوند عاطفی عمیقی که با افراد خاصی داریم و باعث می شود وقتی با آن ها تعامل می کنیم لذت ببریم و هنگام استرس از نزدیکی آن ها احساس آرامش کنیم.
نظریه خود تعیین کننده self – determination
در این دیدگاه اعتقاد بر این است که دست کم سه نیاز روانی شایستگی، خودمختاری و ایمنی نیاز پایه ای و بنیادین هستند و ناشی از نیاز دیگری نیستند (بالبی بیشتر بر نیاز به ایمنی متمرکز است) بنابراین وقتی کسی نگران غذا و شغل و … است نیاز به ایمنی (و درک ناایمنی) روانی است. شخصیت و تکوین آن از نیازهای درونی نشأت می گیرند که این نیازهای درونی اولیه و روانی اند. یکی از اختلالات بالبی با روانکاوی این است که بالبی معتقد است همه نیازها را نمی توان به نیازهای زیستی منحصر دانست – بالبی معتقد است نیاز به دلبستگی و ایمنی ناشی از نیاز زیستی نیست بلکه خودپایه و درونی است و به نیازهای زیستی بازگشت نمی کند (این اعتقاد در خصوص دلبستگی مختص بالبی است و برای مثال ملانی کلاین خلاف این عقیده را دارد).
این نظریه پایه شکل گیری شخصیت را پیوسته شدن یا دلبسته شدن یا در جوار مراقب بودن می دانند. نظریه روابط شیء (که بالبی هم جزء آن است) بر مبنای نظریه فروید است که غرایز لذت گرایانه هدف هایی دارند که سائق به سمت آن هدف است و این هدف موجود را از تنش رها می کند. به اعتقاد فروید نیاز زیستی پایه نیازهای روانی است (مثلاً تثبیت دهانی که مثلاً باعث پرحرفی می شود. برپایه تثبیت رفع نیاز زیستی دهانی است). کلاین هم معتقد است کودک علاقه به پستان خوب را درونی می کند و آن را فرافکنی می کند. تجربه های زیستی پیشین که درونی شده در روابط مؤثرند (درون فکنی و برون فکنی از نظر کلاین پایه شکل گیری روابط است). از نظریه پردازان روابط شی ئی می توان بالبی، وینی کات، ماهلر (شکل گیری خود، هویت و تشخص)، کرانبرگ (شکل گیری خود) و ملانی کلاین (پیشگام این نظریه) را نام برد. بنابراین این نظریه ها تعامل با شیء جهت کسب لذت یا کاهش تنش را می پذیرند با این تفاوت که:
همان طور که گفته شد نظریات روابط شئ پایه تکوین شخصیت را تعاملاتی مانند پیوسته شدن یا دلبسته شدن یا وابسته شدن یا در جوار مراقب بودن می دانند. البته بسته به نظریه مفهوم مراقب و ارتباط پایه مسأاله متفاوتی می شود مثلاً از نظر کرانبرگ شکل گیری خود مهم است. بالبی در زمره دسته ای از نظریه پردازان روابط شئ قرار می گیرد که تعامل کودک با مراقب یا care give و دلبستگی را پایه اساسی تدوین رشد می داند و معتقد است رشد را فقط در پرتو تعامل کودک با مادر می توان دید.
کودکان واکنش های گوناگونی در برابر مردم نشان می دهند اما این واکنش ها غیرانتخابی unselective است. رفتار کودک حتی لبخند کودک می تواند معنی دار به معنی اختصاصی کلمه نباشد، خنده کودک نشانه شناخت او از افراد اطرافش نیست، واکنش کودک تمایز نایافته است (کودکان 10 دقیقه پس از تولد چهره انسان را به دیگرمحرک های بینایی ترجیح می دهند). در طول سه هفته اول نوزاد گاهی با چشمان بسته تبسم می کند که معمولاً زمانی است که در حال به خواب رفتن است و این لبخند اجتماعی نیست. در حدود سه هفتگی نوزاد با شنیدن صدای انسان لبخند می زند (لبخند اجتماعی اما زودگذر و شتابنده). در 5 هفتگی عمیق ترین لبخند اجتماعی ظاهر می شود. در واقع در این دوره لبخند کودک نماینده سلیقه و ترجیح شخصی نیست، حتی یک مدل مقوائی از صورت می تواند خنده ایجاد کند، شرط عمده این است که صورت در وضعیت کامل یا از جلو عرضه شود. نیمرخ تأثیر خیلی کمتری دارد. درضمن صدا یا نوازش به طور نسبی برانگیزنده ضعیف لبخند در این دوره است. در نگاه بالبی لبخند موجب تداوم و پشبرد دلبستگی می شود زیرا موجب تداوم در نزدیکی پرستار کودک به او می شود (علاوه بر لبخند، گریه، اصوات کودکانه، بازتاب گرفتن، بازتاب مورو، بازتاب جستجوی منبع Rooting و بازتاب مکیدن، هم الگوهای دلبستگی به حساب می آیند).
لبخند کودک معنادار است، مادر را می شناسد و پاسخ می دهد (جنبه اختصتصی پیدا کرده). اما در اثر فقدان یا دوری مادر دچار اضطراب نمی شود و گریه او ممکن است در اثر محرک های درونی مانند گرسنگی یا خیسی باشد، نه در اثر دوری مادر. از سویی بازتاب هایی چون مورو، گرفتن و جستجوی منبع ناپدید می شوند. کودک در 4 یا 5 ماهگی تنها در حضور افراد آشنا اصوات کودکانه را از دهان خارج می کند. در 5 ماهگی به دست دراز کردن و گرفتن بخش هایی از اندام به ویژه موی افراد می آغازند (البته در خصوص افراد آشنا).
کودکان توجه عمیق به حضور فرد مورد دلبستگی نشان می دهند و به طور عمده غیبت این فرد خاص است که آنان را منقلب می کند. معمولاً حدود 7 ماهگی کودکان می توانند بخزند و بنابراین می توانند به طور فعال والد خود را در حال راه رفتن او تعقیب کنند (حرکت تصحیح شونده به وسیله هدف Goal corrected) هم چنین گریه و فریاد کودک هم کیفیتی تصحیح شونده به هدف کسب می کند به این معنی که کودکان مطابق با تخمین خود از جایگاه و حرکات والد فریادهای خود را تغییر می دهند. از دیگر محرک های آشکارساز این دوره باید به رویدادهایی اشاره کرد که کودک را می ترساند هم چون صدای بلند و یا تاریکی ناگهانی. البته کودکان گاهی نیز از افراد مورد دلبستگی فاصله می گیرند. این امر به ویژه زمانی آشکار می شود که آنان از پرستار خود به عنوان پایگاهی استفاده می کنند که از آن پایگاه به اکتشاف بپردازند (در یک بررسی معلوم شد که کودکان 2 ساله به ندرت بیش از 60 متراز مادر دور می شوند). بالبی تأکید می کند که توانایی کودک برای تداوم تماس حداقل تا 3 سالگی کامل نمی شود. و تا این زمان نمی تواند جهت همراهی با والدی که با ایشان قدم می زند حرکات خود را تنظیم کند.
در نظریه بالبی (و هم چنین اشپیتز) کودکان در 8 ماهگی در برابر فقدان مراقب واکنش اضطرابی نشان می دهند (اضطراب جدایی separation anxiety) که اگر تداوم یابد حالت افسردگی و به دنبال آن حالت تسلیم (افسردگی پذیرفته شده) به وجود می آید (پایه مفهومی و نظری این مسأله، پایداری شئ است که پیاژه مطرح کرده) در ضمن در همین حدود (8 یا 8 ماهگی) ترس از غریبه ها را ابراز می کند. بروز واکنش ترس از غریبه نشان اتمام دوره حساس دلبستگی و نشان این که دلبستگی تکوین پیدا کرده است، می باشد. برای بالبی و آینس ورث (َAinsworth) (1967-1973) دلبستگی در 6 ماه دوم سال اول به خصوص سه ماهه دوم شکل می گیرد.
نوعی ایمنی به دلبستگی ایجاد شده. کودک می تواند با مادر یا مراقب مذاکره و رایزنی کند. تا قبل از 3 سالگی برای کودک این که بداند مراقب برای یک لحظه به خانه بغلی می رود تا اندکی شیر بگیرد مفهومی ندارد اما در این مرحله کودک چنین برنامه هایی را تا حدی درک می کند و در حالی که از والد دور است می تواند رفتار او را مجسم کند. و می داند رفتن مادر، آمدنی را هم به دنبال دارد (در دیدگاه پیاژه چون تصویر مادر را دارد و آن را درونی می کند، خیالش راحت است. از 6 ماهگی تا 2 سالگی کودک تصویر ذهنی ندارد، در 2 سالگی در حال استقرار تصاویر است و بعد از 2 الی 3 سالگی تصاویر تثبیت می شوند). این آغاز عمل کودک به عنوان یک شریک و یک همراه در رابطه با والدین است (کرین). به طورکلی، بالبی می گوید که تنها بودن یکی از بزرگترین ترس ها در زندگی است. ما ممکن است چنین ترسی را احمقانه، نوروتیک یا ناپخته بینگاریم اما منطق های خوب بیولوژیک در پشت آن است، در طول تاریخ بشری، در صورت کمک یاران، انسان ها به بهنرین وجه قادر به رویارویی با بحران ها و مواجهه با خطرات بوده اند. بدین سان در طبیعت ما، نیاز برای پیوستگی های نزدیک کار گذاشته شده است (بالبی، 1973 به نقل ازکرین).
در نظام ماهلر هم همین اتفاق می افتد:
زیر مراحل این مرحله شبیه مراحل بالبی است:
الف- تمایز (5 تا 9 ماهگی)
ب- تمرین خودمختاری و جداشدن (تمرین اولیه 9 تا 12 ماهگی): سینه خیز رفتن و نزدیک شدن به راه رفتن، کودک می خواهد خودش راه برود.
ج- تمرین کردن (12 تا 15 ماهگی)
د- تجدید رابطه، برگشت به سمت مادر ولی در سطح بالاتر (کودک دوباره می گوید: بغل، بغل) (نزدیکی خواهی 15 تا 24 ماهگی)
ه- بازنمایی تصویرهای درونی: خود و هویت که موضوع اصلی بحث ماهلر است شکل می گیرد (پایداری شئ لیبیدو، آغاز ثبات شئ 24 تا 30 ماهگی)
ماریا آینس ورث یکی از محققان مهم نظریه بالبی است که انواع دلبستگی را مورد بررسی قرار داده و به صورت زیر بیان کرده است
بالبی با استناد به هارلو (آزمایش هایی با بچه میمون ها انجام داد علی رغم نظر مازلو نیازها به صورت اولویتی و سلسله مراتبی قرار ندارند) تأکید می کند نیاز به ایمنی یک نیاز اولیه است و مهمترین نیازی که از طریق والدین تأمین می شود، امنیت یابی است. براساس نظر بالبی، اتولوژیست ها و نظریه پردازان روابط شئ ظرفیت برقراری رابطه والد – کودک فطری است. از نظر بالبی ایمنی یا دلبستگی بین کودک و مراقب در بهداشت روانی کودک و مراقب اهمیت دارد. هم چنین داشتن سلامت روانی خود مراقب هم در دلبستگی تأثیر دارد.
از نظر بالبی تحول به صورت ارتباطی و اجتماعی تبیین می شود و مهمترین نیاز ارتباطی اجتماعی تأمین امنیت است. تفاوت فردی هم ایفای نقش می کند (چکونگی دنبال کردن دلبستگی از یک کودک به کودک دیگر فرق می کند، برخی در حضور مراقب راحت و ایمن و برخی مضطرب و ناایمن هستند). بالبی اشاره می کند که در نظریات دیگر هم به گونه ای به مسأله دلبستگی پرداخته شده مانند روانکاوان و نظریه های یادگیری (مانند کلارک هال و اسکینر) اما بالبی به آن ها ایراد می گیرد. می گوید روانکاوان نیاز ایمنی را ثانوی می دانند (مثلاً کودک تغذیه خود را از طریق ارتباط های من برطرف می کند).
نظریه های یادگیری نیاز به ارتباط و ایمنی را ناشی از یادگیری می دانند یعنی سائق ثانویه مبتنی بر یک نیاز نخستین است. در نظریه هال (کاهش سائق) وقتی گرسنگی کودک به عنوان سائق اولیه ارضا می شود و این رخداد به دفعات تکرار شود حضور مادر به عنوان سائق ثانویه یادگیری و آموخته می شود. بنابراین نزدیک شدن به مادر که با رهایی از تنش مرتبط است می تواند نوعی ارتباط یا دلبستگی بین کودک و مادر به وجود آورد.
در نظریه اسکینر تعامل فعال کودک و مراقب (فعالیت کودک و تقویت مادر مثلاً از طریق لبخند زدن) ارتباط متقابل کودک و مادر را ایجاد کرده؛ تقویت و مستحکم می کند.
بالبی معتقد است که این نظریه ها مفهوم تقویت را بیش از حد وارد شکل گیری دلبستگی می کنند و دلالت ضمنی این نظریات این است که کودک به مادر تنبیه کننده دل نمی بندد در حالی که کودکانی که به شدت از سوی مادران آزار می بینند باز هم به آن ها نزدیک می شوند و ابراز نیاز عاطفی به آن ها می کنند و این در خصوص حیوانات هم مشاهده شده. تنبیه و خشونت حیوانات یا مادران نسبت به فرزندان تنفر نخستین (در برابر تنفر ثانوی) می آفرینند اما کودک به رغم این تنبیه نخستین دست از علاقه و ارتباط و دلبستگی به مادر برنمی دارد.
مراحل واکنش های کودک به هنگام جدایی از مادر
نخست، کودک اعتراض protest می کند؛ آنان می گریند و جیغ می کشند و هرشکل از مراقبت را رد می کنند. دوم، آنان وارد مرحله ناامیدی می شوند؛ ساکت و گوشه گیر و نافعال می شوند و به نظر می رسد که در یک حالت عمیق سوگواری mourning هستند. سرانجام، مرحله دل کندن detachement یا بریدگی روی می دهد. در جریان این مرحله کودک سرزنده تر است و ممکن است مراقبت پرستاران و دیگران را بپذیرد. کارکنان بیمارستان ممکن است بیندیشند کودک بهبود یافته است. اما یک جای کار درست نیست. هنگامی که مادر بازمی گردد به نظر می رسد که کودک او را نمی شناسد، کودک از او روی می گرداند و گویا همه علاقه خود را به او از دست داده است.
جدایی بین شش ماهگی و یک سالگی یعنی درست پس از آن که کودک دلبستگی برقرار کرده است مخرب تر می باشد. برعکس پس از سن سه یا چهار سالگی، در حین چهرمین مرحله بالبی، ممکن است کمتر موجب ضایعه شود و این زمانی است که کودک بهتر قادر به تحمل غیاب مادر است و می تواند دلایل آن را درک کند (آینس ورث،1973. به نقل از کرین).
بالبی واکنش نسبت به جدایی را مبنای واکنش های ترس و اضطراب در انسان می داند. ترس از جدایی (یعنی از دست دادن حمایت) وابسته به ترسی است که در موقعیت های مختلف به وجود می آید، موقعیت هایی که حاکی از هیچ نوع خطری نیستند (ترس از تاریکی، ترس از یک محیط ناشناخته، ترس از یک حرکت ناگهانی). ولی وجه مشترک آن ها این است که وابسته به یک احتمال خطر فزاینده اند.
بنابر نظام بالبی هر نوع جدایی دارای پیامدهای کم و بیش آشکاری است:
اگر این جدایی به صورت کوتاه مدت باشد، کودک می ترسد از این که دوباره مادر خود را از دست دهد و در او ترس از یک جدایی جدید تحول می یابد. این ترس یک واکنش غریزی است، از گرایش های ژنتیکی معینی سرچشمه می گیرد و علت وجودی آن در انسان اولیه، پایداری موجودیت وی بوده است و این نکته ای است که بقای نوع انسان آن را تأیید می کند. در عصر ما، ترس، فرد را به صورت غریزی به حالت “مترصد” نگه می دارد و وسیله حمایت محسوس و مؤثری است. بدون این ترس “زندگی انسان چندان عزیز نخواهد بود” و علی رغم نظر “فروید” که در اضطراب کلید هر نوروزی را می بیند، به نظر بالبی این اضطراب وابسته به ترسی است که جزئی از تحول بهنجار و سالم هر فرد است.
یا اگر این جدایی به صورت موقعیتی باشد که یک رفتار “دلبستگی دلهره آمیز” را القا کند، مثلاً هنگامی که مادر جسماً حضور دارد اما نسبت به نیازهای کودک خویش توجهی ندارد، هنگامی که مادر حضور ندارد اعم از آن که این عدم حضور موقت باشد (مدت کم و بیش قابل تحمل برحسب سن) و یا دائم (از دست رفتن و سوگواری)، هنگامی که مادر، کودک را در معرض تهدید به طرد قرار می دهد (ترک خانواده، تهدید به خودکشی)، یا به عبارت دیگر، هنگامی که کودک ماجراهایی از زندگی واقعی را تجربه کند که او را به ساختن الگویی دست نیافتنی از دلبستگی، رهنمون شوند، ناایمن می شود و با اضطراب و خشم تحول می یابد. خشم از یک طرف، به منزله سرزنشی است علیه آن چه به وقوع پیوسته، و از سوی دیگر، به منزله سعی در اجتناب از بروز چنین موقعیتی است (دادستان، 1381).
آینس ورث (1967،1973) دریافته است که برخی مادران تقریباً به طور پیوسته نشانه های خود را (گریه های آنان و نشانه های آنان را که می خواهند بازی کنند) مورد غفلت قرار می دهند. این کودکان متمایل به گوشه گیری می شوند. برخی مادران به گرمی رفتار می کنند اما این کار آنان مطابق با زمان مورد علاقه کودکان شان نیست. این کودکان، متمایل به دلبستگی بیش از حد می شوند. آنان دراین مورد که هنگامی که به مادران خود نیاز دارند آن ها واکنش نشان دهند نامطمئن هستند و هنگامی که تنها گذاشته شوند به نحو شدیدی نگران و دچار احساس بی پناهی می شوند. سرانجام، برخی مادران هم به گرمی و هم مطابق با نشانه های کودکان خود واکنش نشان می دهند. این کودکان در یک سالگی به نحو مطمئن پیوسته خواهند شد. آنان دوست دارند که مادر در نزدیکی باشد اما درضمن می توانند دامان مادر را هم ترک کنند و به طور مستقل موقعیت جدیدی را کشف نمایند. پس دیدگاه اتولوژیک این است که والدین باید از تمایلات درونی خود برای واکنش به علائم کودک خویش پیروی نمایند (آینس ورث، 1973. بالبی،1969. به نقل از کرین). این دیدگاه مشابه با نظر گزل Gesel است. این مشابهت برپایه این قرار مشترک است که تکامل، کودک را به واکنش های ذاتی مجهز کرده است که می توان مطمئن بود منجر به رشد طبیعی می شود (کرین، 2000).
کار بالبی محدودیت هایی نیز دارد. کار او به گونه ای کاملاً انحصاری بر دوره شیرخوارگی متمرکز است. هم چنین دیدگاه او بالنسبه ساده انگارانه است. برای نمونه او می گوید تبسم، مکیدن، گرفتن با دست ها و تعقیب را درکل می توان به صورتی مسامحه آمیز رفتارهای غریزی تلقی کرد، اما برخی از آن ها به تعریف دقیق تر غریزه نزدیک تر است و برخی دیگر از این توصیف دور است. هنگامی که یک کودک 1 ساله مادر خود را بی درنگ دنبال می کند به نظر می رسد این رفتار به وسیله یک محرک نسبتاً اختصاصی یعنی دور شدن از مادر بیش از یک فاصله معین بارز می شود. پس واکنش تعقیبی و دربرگیرنده یک ضرورت اساسی مفهوم دقیق غریزه می باشد. اما رفتاری چون گریستن در اثر محرک های گوناگون ظاهر می شود که این محرک ها هم درونی و بیرونی می تواند باشد. محرک آزاد کننده اختصاصی در این جا چندان روشن نیست. به نظر می رسد بهتر است تحلیل دقیق تری از رفتارهای گوناگون پیوستگی انجام گیرد. با وجود این انتقادات، بالبی و اتولوژیست ها ما را به درک اهمیت بررسی رشد انسان در یک زمینه تکاملی واداشته اند. به علاوه آنان الهام بخش نوعی فروتنی نوین در برابر کودکان شده اند. تکامل، کودکان را به واکنش ها و نشانه هایی تجهیز کرده که برای پیشرفت شایسته و کامل رشد باید به آن ها اعتنا کرد. برای نمونه اگر ما به گریه ها، خنده ها و دیگر نشانه های کودکان توجه نکنیم، آن ها پیوستگی قابل اطمینانی را که به نظر می رسد برای رشد اجتماعی بعدی بسیار ضروری است برقرار نخواهد کرد (کرین).
تاریخ: چهارشنبه , 13 دی 1402 (15:37)