امروز جمعه 31 فروردین 1403

اندیشه ماکس وبر

1

در جامعه شناسی وبر چهار نوع کنش اجتماعی بازشناخته شده اند. انسان ها می توانند به یک کنش غایتمندانه معقول یا هدفداری دست یازند؛ کنش معقولانه آن ها می تواند معطوف به ارزش باشد؛ آنها ممکن است به انگیزش های عاطفی یا احساسی عمل کنند و سرانجام این که انسان ها ممکن است دست به یک کنش سنتی زنند. معقولیت غایتمندانه که هم هدف و هم وسایل آن معقولانه برگزیده می شوند، در کار آن مهندسی نمودار است که با کارآترین فن ارتباط وسایل به اهداف، پلی را می سازد. معقولیت معطوف به ارزش، در تلاش برای تحقق یک هدف ذاتی نمایان می شود، هدفی که به خودی خود معقول نیست – مانند دستیابی به رستگاری -، اما می تواند با وسایل معقول پیگیری شود – مانند انکار نفس مرتاضانه به منظور دستیابی به تقدس. رفتار احساسی در حالت عاطفی کنشگر به چشم می خورد و نه در سبک سنگین کردن معقولانه وسایل و هدف ها، مانند رفتار کسانی که در خدمت مذهبی یک فرقه بنبادگرا کار می کنند. سرانجام این که کنش سنتی به راهنمایی عادات مرسوم فکری و با اتکاء بر «گذشته ازلی» انجام می گیرد؛ نمونه این رفتار در هر یک از مجامع کلیمیان درست آیین دیده می شود.

این طبقه بندی از انواع کنش ها از دو جهت به کار وبر می خورد، زیرا که از یک سوی به وبر اجازه می دهد که به تمایزهای سنخ شناختی خویش دست یابد مانند تمایز انواع اقتدار، و از سوی دیگر مبنایی را برای او فراهم می سازد تا مسیر تحول تاریخی غرب را بر آن مبنا مورد بررسی قرار دهد.

وبر استدلال می کرد که در جامعه نوین، چه در پهنه سیاست یا اقتصاد و چه در قلمرو قانون و حتی در روابط متقابل شخصی، روش کارآی کاربرد وسایل متناسب با اهداف، مسلط شده و جانشین محرک های دیگر کنش اجتماعی گشته است.

وبر پیشنهاد کرده بود که نشانه های بارز و اساسی انسان نوین غربی را باید برحسب دگرگونی های خاص در کنش بشر پیدا کرد که خوداین دگرگونی ها وابسته اند به دگرگونی های چشمگیر در موقعیت تاریخی و اجتماعی. وبر که نمی خواست خود را به هرگونه تفسیر مادی اندیشانه یا ایده الیستی تاریخ پایبند سازد، واحد نهایی تحلیل خود را همان شخص کنشگر عینی می دانست. جامعه شناسی تفسیری، فرد و کنش او را به عنوان واحد اساسی و اتم خود در نظر می گیرد. فرد بالاترین حد و تنها حامل رفتار معنی دار است. مفاهیمی چون دولت، تجمع، فئودالیسم و نظایر آن، مقولات خاصی از کنش متقابل انسانی را مشخص می سازد. از همین روی، وظیفه جامعه شناسی، تقلیل این مفاهیم به کنش «قابل فهم» است که بدون استثناء در مورد کنش های یکایک افراد بشر صادق است.

به نظر وبر، تفاوت های میان علوم طبیعی و علوم اجتماعی، از تفاوت های نیت های شناختی پژوهشگر برمی خیزند و نه از کاربردناپذیری روش های تعمیمی و علمی در مورد موضوع کنش اجتماعی. این هر دو نوع علم به تجرید نیاز دارند. فراوانی داده ها چه در طبیعت و چه در تاریخ، چندان است که یک تبیین تام در هر یک از این قلمروها محکوم به شکست است. هم علم طبیعی و هم علم اجتماعی، باید از جنبه های گوناگون واقعیت تجرید کنند و از همین روی، همیشه ناچار به گزینش اند.

هر یک از روش های علمی باید از میان تنوع نامحدود واقعیت های تجربی به گزینش متوسل شود. زمانی که یک دانشمند اجتماعی روش تعمیم دهنده ای را می پذیرد، در واقع از جنبه های تصادف و منحصر به فرد واقعیت مورد بررسی اش تجرید می کند و کنش های فردی عینی را به عنوان موارد یا نمونه هایی در نظر می گیرد که تحت تعمیم های نظری قرار می گیرند. رهیافت منفرد کننده برخلاف رهیافت تعمیم بخش، عناصر نوعی را ندیده می گیرد و به صفات خاص پدیده ها یا کنشگران عینی تاریخی می پردازد.

وبر می گوید آن مسئله خاصی که توجه یک پژوهشگر را به خود جلب می کند و سطح تبیین مورد نظر او، به ارزش ها و علایق خاص تحقیق کننده بستگی دارند. گزینش مسایل مورد بررسی، همیشه «وابسته به ارزش» است. هیچ تحلیل علمی مطلقاً «عینی» از فرهنگ یا «پدیده های اجتماعی» وجود ندارد که مستقل از آن دیدگاه های خاص و «یکطرفه» ای باشد که این پدیده ها برحسب آن ها – به گونه ای صریح و ضمنی، خودآگاه یا ناخودآگاه- برگزیده می شوند و مورد تحلیل قرار می گیرند و برای منظورهای تفسیری سازمان داده می شوند.

امّا در مورد کنش انسانی، ما می توانیم کاری بیشتر از نوشتن فرمول های توالی های تکرارشونده رویدادها را انجام دهیم و با تفسیر کردارها و گفتارهای انسان ها، انگیزه هایی را به آنان نسبت دهیم. ما تنها در صورتی می توانیم به فهم کنش انسانی برسیم که به درون آن معانی ذهنی ای راه بریم که کنشگران به رفتارشان و نیز رفتار دیگران باز می بندند. جامعه شناسی گروه های انسانی دارای این مزیت ارزنده است که به جنبه های ذهنی کنش و قلمرو معنا و انگیزش نیز دسترسی دارد. از همین روی است که وبر جامعه شناسی را اینگونه تعریف می کند:«علمی که هدفش فهم تفسیری رفتار اجتماعی برای دستیابی به تبیی علل، مسیر و آثار این رفتار است.

وبر این مفهوم فهم تفسیری را به عنوان گام مقدماتی در جهت استقرار روابط علّی در نظر گرفت. او چنین استدلال می کرد که درک معانی ذهنی یک فعالیت، از طریق سهیم شدن و رخنه کردن در کنه تجربه مورد تحلیل، آسان می شود. اما هر تبیین تفسیری اگر که بخواهد به شأن یک قضیه علمی دست یابد، باید به یک تبیین علی تبدیل شود. فهم تفسیری و تبیین علی در علوم اجتماعی، اصول روش همبسته اند و نه مخالف.

وبر در برابر این اعتراض که چنین تفسیری در معرض خطر آلوده شدن به ارزش های اعتقادی دانشمند پژوهشگر است، چنین استدلال می کرد که تفسیرها را می توان تحت آزمون شواهد عینی قرار داد. او می گفت که این قضیه را باید جدا از این واقعیت در نظر گرفت که گزینش موضوع مورد بحث – که از گزینش تفسیر متمایز است – از جهتگیری ارزشی پژوهشگر سرچشمه می گیرد؛ همین واقعیت در مورد دانشمند طبیعی نیز مصداق دارد.

وبر بر این پافشاری می کند که در گزینش مسئله مورد تحقیق، همیشه یک عنصر ارزشی در کار است. «ربط ارزشی» به گزینش مسئله مورد تحقیق راجع است و نه به تفسیر پدیده ها. همچنان که پارسونز می گوید،«پس از پایان گرفتن کار توصیف یک پدیده، استقرار روابط علی میان آن پدیده و سوابق یا لواحق آن، تنها از طریق کاربرد ضمنی یا صریح یک طرح استدلالی صوری امکانپذیر است که خود مستقل از هرگونه نظام ارزشی بوده و تنها به ارزش استشهاد علمی پایبند باشد.

ربط ارزشی را باید از بیطرفی ارزشی جدا دانست، زیرا که ایندو در واقع از دو مقوله متفاوت اند. نخست این که بیطرفی اخلاقی به معنای آن است که همین که یک دانشمند اجتماعی به تناسب ارزشهایش مسئله مورد بررسی را برگزید، دیگر باید ارزش های خود یا دیگران را کنار گذارد و به راهنمایی داده هایش اکتفاء کند. او نباید ارزش هایش را بر داده هایش تحمیل کند و ناگزیر است که تنها راه تحقیقی اش را دنبال کند، حتی اگر نتایج تحقیقش به آنچه که عزیر می دارد آسیب رساند. بیطرفی ارزشی به این معنا، مبتنی بر این نهی دستوری است که مردان علم باید در نقش دانشمند و تحت نفوذ نوامیش علم عمل کنند و هرگز در نقش یک شهروند ظاهر نشوند. وبر بر این باور بود که یک دانشمند راستین می تواند پیامدهای احتمالی راه های عمل را ارزیابی کند، اما نمی تواند به داوری های ارزشی دست یازد. دانشمند نباید در پی رهبری انسان ها باشد؛ او تنها می تواند در جستجوی حقیقت، به شأن و کمالش دست یابد. وبر زمانی در پاسخ به این پرسش که چرا به این همه بررسی های گسترده دست یازیده است، گفته بود:«برای آن که می خواهم بدانم تا کجا می توانم پیش روم.»

وبر برای گریز از رهیافت منفردکننده و جزیی بینانه المانی و تاریخگرایی، یک ابزار مفهومی کلیدی را به عنوان نمونه ارمانی ساخته و پرداخته کرد. در اینجا باید یادآور شویم که وبر بر این باور بود که هیچ نظام علمی ای نیست که بتواند تمامی واقعیت های عینی را بازتولید کند و نیز هیچ دستگاه مفهومی نیست که بتواند درباره تنوع بی پایان پدیده های جزیی جان کلام را بگوید.

نمونه آرمانی یک ساختار تحلیلی است که کار یک گز زمین پیمایی را برای یک محقق انجام می دهد. او با این وسیله می تواند همانندی ها و انحراف ها را در موارد عینی تشخیص دهد. این مفهوم برای بررسی مقایسه ای یک روش بنیادی فراهم می سازد. یک نمونه آرمانی با تشدید یکجانبه یک یا چند دیدگاه و با ترکیب پدیده های عینی و منفردی ساخته می شود که در واقع بسیار پراکنده و جدا از هم اند و کم و بیش حضور دارند و گهگاه غایب اند و برحسب همان دیدگاه های یکجانبه تشدیده شده، به صورت ساختار تحلیلی یکپارچه سامان می گیرند. بسیاری از نمونه های آرمانی وبر به جمعیت های بیشتر راجع اند تا کنش های اجتماعی افراد، اما روابط اجتماعی در درون این جمعیت ها بر این احتمال مبتنی اند که کنشگران ترکیب کننده این جمعیت ها به کنش های اجتماعی مورد انتظار مبادرت خواهند ورزید. یک نمونه آرمانی با واقعیت عینی هرگز مطابقت ندارد، بلکه همیشه دست کم یک گام از آن دور است.

با یک نمونه آرمانی می توان فرضیاتی را برساخت و سپس آن ها را به شرایطی مرتبط نمود که پدیده یا رویداد مورد بحث را برجستگی بخشیده اند و یا به پیامدهایی متصل ساخت که به دنبال این پدیده ظاهر می شوند. به گفته ژولین فروند، نمونه آرمانی با وجود غیرواقعی بودن این خاصیت را دارد که ما را به یک ابزار مفهومی مجهز می سازد، همان ابزاری که با آن می توانیم تحول واقعی را اندازه گیزی کنیم و مهمترین عناصر واقعیت تجربی را روشن سازیم.

سه نوع نمونه آرمانی وبر، با سطح تجریدشان از یکدیگر بازشناخته می شوند. نخستین نمونه آرمانی ریشه در ویژگی های تاریخی دارد، مانند نمونه های «شهر غربی»، «اخلاق پروتسانی» یا «سرمایه داری نوین». نمونه نوع دوم، عناصر انتزاعی واقعیت اجتماعی را دربر می گیرد- مانند مفاهیمی چون «دیوانسالاری» و «فئودالیسم» - که ممکن است در انواع زمینه های تاریخی و فرهنگی پیدا شوند. سومین نوع نمونه آرمانی همان است که ریمون آرون آن را «بازسازی عقلایی یک نوع رفتار خاص» خوانده است. به نظر وبر همه قضایای نظریه اقتصادی دراین مقوله جای می گیرند.

وبر هم به علیت تاریخی و هم به علیت جامعه شناختی سخت باور داشت، اما علیت را برحسب احتمال در نظر می گرفت و همین امر بود که کژفهمی هایی را در مورد او به بار آورده است. به هر روی، تاکید او بر تصادف یا احتمال، هیچ ربطی به پشتیبانی از اراده آزاد یا پیش بینی ناپذیری رفتار بشری ندارد. به نظر وبر، یقین تجربی عینی در تحقیق اجتماعی، بس دست نیافتنی است. او چنین نتیجه می گیرد که بهترین کاری که یک محقق می تواند انجام دهد، این است که انواع زنجیره های علی ای را که می توانند به تعیین ماهیت موضوع مورد بررسی کمک کنند، دنبال نماید.

علیت تاریخی شرایط منحصر به فردی را تعیین می کند که پدیدآورنده یک رویداد تاریخی اند. علیت جامعه شناختی میان دو پدیده رابطه منظمی برقرار می کند، رابطه که لازم نیست شکل قضیه «الف، ب را ناگزیرناپذیر می سازد» را به خود گیرد، بلکه می تواند «الف برای ب خوشایندتر است» را داشته باشد. علیت تاریخی در صدد پاسخ به این پرسش است: علت های انقلاب بلشویکی چیست؟ علیت جامعه شناختی در جستجوی علت های اقتصادی، جمعیت شناختی و به ویژه علل اجتماعی همه انقلاب ها است و می خواهد علل نمونه ارمانی خاص انقلاب ها را پیدا کند.

ارزیابی اهمیت یک واقعیت تاریخی با طرح این پرسش آغاز می شود که اگر این واقعیت از مجموعه عوامل تعیین کننده در موضوع مورد بررسی حذف می شد و یا در صورت تغییر مسیر این واقعیت، آیا برحسب قواعد کلی تجربی، مسیر رویدادها می توانست از نظر خصوصیات تعیین کننده جهت متفاوتی به خود گیرد.

وبر سه شیوه اصلی ادعای مشروعیت را برمی شمرد. اقتدار می تواند بر زمینه های معقول استوار باشد و ریشه در قواعد غیرشخصی ای داشته باشد که قانوناً تصویب شده یا با قرارداد استقرار یافته باشند. این نوع اقتدار را باید اقتدار قانونی-عقلایی به شمار آورد که شاخص روابط سلسله مراتبی جامعه نوین است. اما اقتدار سنتی که بر جوامع ماقبل جامعه نوین حاکم بوده است، بر اعتقاد به تقدس سنت و «گذشته ازلی» استوار است. این آن اقتداری نیست که بر پایه قواعد غیرشخصی صورت قانونی به خود گرفته باشد، بلکه در اشخاص خاصی عجین شده است که یا این اقتدار را به ارث می برند و یا آن را از یک مرجع اقتدار والاتر می گیرند. سرانجام، اقتدار فرهمندانه بر جاذبه های رهبرانی استوار است که به خاطر فضیلت خارق العاده اخلاقی و قهرمانی یا مذهبی شان، خواستار تبعیت افراد جامعه اند.

وبر که مجذوب پویایی های دگرگونی اجتماعی شده بود، کوشیده بود تا یک نظام تفسیری را بیافریند که از نظام مارکس انعطافپذیرتر بوده باشد. او کوشید تا نشان دهد که روابط میان نظام های فکری و ساختارهای اجتماعی، صورت های گوناگون دارند و همبستگی های علی آن ها می توانند هم از زیرساختار به روساختار عمل کنند و هم از روساختار به زیرساختار، نه ان که تنها از زیرساختار راه برند. اصلاح و تعدیل طرح مارکس به وسیله وبر، در نظریه قشربندی او نیز هویدا است.

وبر در تعریف طبقه چندان از مارکس فاصله گرفته بود. به نظر او طبقه یک دسته از انسان ها را در بر می گیرد که 1- در ترکیب بخت های زندگی شان یک عنصر علی مشترک داشته باشند، عنصری که 2- منحصراً با منافع اقتصادی در تصاحب کالاها و فرصت های کسب درآمد بازنموده می شود و 3- تحت شرایط تولید کالایی یا بازار کار متجلی می شود. او چنین استدلال می کرد که کنش اشتراکی طبقاتی تنها زمانی پدیدار می شود که «وابستگی های میان علت ها و پیامدهای موقعیت طبقاتی، وضوع پیدا کنند.

طبقه بندی انسان ها در گروه های منزلتی، بیشتر بر الگوهای مصرف آن ها مبتنی است تا جایگاهشان در بازار یا در فراگرد تولید. برخلاف طبقات که می توانند اشتراک اجتماعی داشته یا نداشته باشند، گروه های منزلتی معمولاً اجتماعاتی هستند که با سبک های شایسته زندگی و احترام و فخر اجتماعی ای که دیگران برای شان قایل اند، به همدیگر وابستگی پیدا می کنند. یک گروه منزلتی تنها زمانی می تواند وجود داشته باشد که دیگران برای اعضای آن گروه حیثیت یا فروپایگی قایل شوند و بدین سان، ان ها را از بقیه کنشگران اجتماعی متمایز سازند و میان «آنان» و «ما» فاصله اجتماعی لازم را برقرار نمایند.

از نظر تجربی، میان موضع طبقاتی و منزلتی افراد همبتسگی های بسیار نزدیکی وجود دارند. بویژه در جامعه سرمایه داری، طبقه ای که از نظر اقتصادی رو به پیشرفت است، با گذشت زمان، منزلت والاتری را نیز خواستار خواهد شد؛ اما با این همه، مردم دارا و ندار اصولاً می توانند به یک گروه منزلتی تعلق داشته باشند.

به نظر وبر، هر جامعه ای به گروه ها و قشرهایی تقسیم می شود که هر یک از آن ها سبک زندگی و جهانبینی ویژه اش را دارد، درست همچنان که جامعه به طبقات مشخص نیز تقسیم می شود. با آن که گهگاه ممکن است اعضای گروه منزلتی و همچنین طبقاتی با یکدیگر کشمکش داشته باشند، اما در بیشتر موارد، اعضای این گروه ها الگوهای ثابت فرماندهی و فرمانبری را به خوبی پذیرا می شوند.

وبر گرچه این نظر را می پذیرد که بویژه در جهان سرمایه داری نوین، قدرت اقتصادی یک قدرت مسلط است، اما با مارکس از این جهت مخالفت می کند که پیدایش قدرت اقتصادی ممکن است پیامدهای قدرت موجود در زمینه های دیگر باشد. وبر قدرت را اینگونه تعریف می کند: فرصتی که یک انسان یا شماری از انسان ها دارند تا «اراده شان را حتی با وجود مقاومت دیگران، برکنش جمعی تحمیل کنند. او نشان می دهد که مبنای اعمال چنین قدرتی می تواند برحسب زمینه اجتماعی یا موقعیت تاریخی و ساختاری، صورت های بس متنوعی به خود گیرد. وبر چنین استدلال می کند که انسان ها تنها برای ثروتمند شدن خواستار قدرت نمی شوند. هر قدرتی از جمله قدرت اقتصادی را می توان به گونه ای قایم به ذات ارزیابی کرد. ای بسا کسانی که به خاطر فخر اجتماعی جویای قدرت اند.

به نظر وبر، سامان دیوانسالارانه همان وسیله ممتازی است که شکل سیاست، اقتصاد و تکنولوژی نوین را تعیین کرده است. از نظر فنی، همچنان که تولید ماشینی بر روش های دستی برتری دارد، انواع سازمان های دوانسالار نیز از همه صورت های دیگر مدیریت برترند. با این همه، وبر کارکردهای نامطلوب دیوانسالاری را نیز ندیده نگرفته بود. وبر می گفت که بوروکراتیزه شده جهان نوین، کارش به شخصیت زدایی کشیده است. تصمیمگیری مبتنی بر احتساب نتایج که برای سرمایه داری مناسب است، هر چه که بیشتر تحقق یابد، دیوانسالاری نیز هر چه بیشتر از خود «شخصیت زدایی» می کند، یعنی در اجرای وظایف رسمی اش، عشق، نفرت و هرگونه احساس صرفاً شخصی و بویژه احساسات نامعقول و تخمین ناپذیر انسانی را بیشتر حذف می کند. فرهنگ نوین به جای حاکم سبک قدیم که با روح همدردی، مساعدت، خیرخواهی و قدرشناسی کار می کرد، متخصص را می نشاند که تعلق عاطفی ندارد و با یک روحیه بسیار حرفه ای عمل می کند. به نظر وبر، عقلایی و بوروکراتیزه شدن هرچه بیشتر جامعه بشری، امری تقریباٌ گریزناپذیر است.

وبر با این نظر مارکس موافق نبود که از خودبیگانیگ تنها یک مرحله گذاری در راه رهایی راستین انسان است. وبر جهش آتی انسان را از قلمرو ضرورت به جهان آزادی با ور ندارد. او گرچه گهگاه این امید را به خود راه می داد که شاید رهبر فرهمندی سربلند کند و بشر را از وبال آفریده اش رها سازد، اما بیشتر، این احتمال را می داد که آینده بیشتر یک «قفس آهنین» خواهد بود تا بهشت موعود.

مارکس که تاکیدش بر عرصه تولید اقتصادی بود، به گونه ای مستند و مشروح نشان داده بود که چگونه سازمان صنعتی سرمایه داری موجب آن شده است که کارگر از ابزارهای کارش محروم شود. وبر با آن که با بیشتر تحلیل مارکس هماواز بود، اما از این جهت با او اختلاف داشت که وبر یک چنین خلع ید از ابزارهای تولید را نتیجه گریزناپذیر هر گونه نظام تولید عقلایی و متمرکز می دانست و آن را تنها پیامد نظام سرمایه داری نمی انگاشت. وبر استدلال می کرد که اشتغال تقریباً انحصاری مارکس به موضوع تولید، او را به ندیده گرفتن این واقعیت واداشته بود که خلع ید کارگران از وسایل تولید، تنها یک مورد خاص از یک پدیده بسیار کلیتر در جامعه نوین است. جامعه ای که در آن، دانشمندان از وسایل تحقیق، مدیران از ابزارهای مدیریت و جنگاوران از جنگ افزارهای شان خلع ید شده اند.

وبر بارها تاکید کرده بود که جهان نوین خدایانش را رها کرده است. انسان نوین خدایان را از صحنه بیرون رانده است و آنچه را که در دوران پیشین با بخت، احساس، سودا، تعهد و با جاذبه شخصی، وفاداری به ارباب و خیرخواهی و اخلاق قهرمانان فرهمند تعیین می شده است، عقلایی کرده و تابع محاسبه و پیش بینی پذیرش ساخته است.

منبع: زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی لیوئیس کوزر

تبلیغات متنی